هفتگ
هفتگ

هفتگ

امید لعنتی

- شعله‌های آتشِ زیر خاکستر!

بین مردم و حکومت ها، دو نوع رابطه کلی وجود دارد: ۱- رابطهٔ مبتنی بر امید؛ ۲- رابطهٔ مبتنی بر یأس. رابطهٔ مبتنی بر امید، چهار مرحله دارد:

• مرحلهٔ شیفتگی: در این مرحله، مردم شیفتهٔ حکومت خود هستند؛ این شیفتگی به‌ویژه در نظام‌های تازه‌تأسیس سیاسی که غلظت امید به آینده بسیار بالاست دیده می‌شود.

• مرحلهٔ همزیستی: در مرحله همزیستی، نگاه‌ها به حکومت، معقول‌تر شده است. مردم دیگر مانند قبل، واله و شیدای حکومت نیستند ولی در عین حال، آن را به رسمیت می‌شناسند، محترم می دانند و در یک تعامل دو سویه با یکدیگر همزیستی دارند.

• مرحلهٔ انتقاد: با آشکار شدن نقاط ضعف، مردم لب به انتقاد می‌گشایند و نقد حکومت را به طور جدی مطرح می‌کنند. منتقد کسی است که هنوز رابطهٔ مبتنی بر امید با حکومت دارد و نقدهاش به امید اصلاح امور است.

• مرحلهٔ اعتراض: اگر حکومت به نقدها ترتیب اثر ندهد یا بدتر، با منتقدان برخورد کند، مرحلهٔ آخر امید شکل می‌گیرد و آن شکل‌گیری اعتراضات است. حکومتی که با اعتراض مردم مواجه است، باید از این که هنوز امید در جامعه وجود دارد، خرسند باشد و اعتراضات را قدر بداند چون هر معترضی قاعدتاً به امید بهبود وضعیت اعتراض می‌کند.

رابطهٔ مبتنی بر یأس در صورتی شکل می‌گیرد که اعتراض‌ها به نتیجه نرسد یا سرکوب شود و دو مرحله دارد:

• مرحلهٔ بی‌تفاوتی: مردمی که ناامید از اصلاح امور شوند، وارد فاز بی‌تفاوتی می‌شوند. این وضعیت حکومت‌ها را دچار انحراف تحلیل می‌کند؛ بدین معنا که چون مردم در لاک خود فرورفته‌اند و صدای اعتراض‌شان بلند نیست، تصور می‌شود که از حکومت و وضعیت موجود رضایت دارند یا دستکم نسبت به آن واکنشی نخواهند داشت. حال آن که این بی‌تفاوتی، نشانهٔ ناامیدی جامعه و مقدمهٔ وضعیت خطرناک‌تری است.

• مرحلهٔ به‌ستوه‌آمدگی: بی‌تفاوتی به صورت آرام و تدریجی، به وضعیت بدتر ناامیدی یعنی «به‌ستوه‌آمدگی» تبدیل می‌شود چرا که بی‌تفاوتی مردم، حکومت‌ها را نیز نسبت به اصلاح عملکردها بی‌انگیزه و آنها را دچار توهم «ثبات» می‌کند.

 این وضعیت، اوضاع را وخیم‌تر می‌کند و مردم اندک‌اندک به‌ستوه می‌آیند ولی همچنان در سکوت هستند، سکوتی که آتش زیر خاکستر است. سکوتِ «به‌ستوه‌آمدگی»، می‌تواند با کوچک‌ترین جرقه‌ای به انفجار تبدیل شود. 


جعفر محمدی،

روزنامه‌نگار


(( مثل کوچه زیر بارون))

از اونجایی که نه هنرمندم نه رومانتیک نه شاعر و نویسنده نه آدمی با روح لطیف، ضمنا از بچگی عاشق فصل بهار بودم(میدونم آدم حسابی ها پاییز رو سلطان فصول میدونن اما من که آدم حسابی نبودم) منطقا نمیشد تو پاییز دل ببندم که خب من هم تو پاییز دل انگیز نه دل بستم نه دلم لرزید  اما امشب یهو بدون هیچ دلیل موجه یا آشکاری یاد یه دیدار و حرفهاش تو یه غروب پاییزی سرد حوالی اواسط آذر ماه شونزده هیفده سال پیش افتادم و ...

میگفتی غم انگیزه پاییز و غم انگیز تر میشه وقتی تو اون سر شهر باشی و یه دنیا ازم دور، و من با خیالت برگ ها رو تنهای تنها قدم بزنم اونقدر که پاهام گزگز کنن و نوک دماغم مثل دونه های انار قرمز بشن و لپ هام مثل لبو سرخ سرخ...بهت گفتم دنیا شکل پاییز میمونه هم قشنگه و دلبری میکنه هم غم انگیزه چون دیباچه پایان و زواله، اصلش واسه همینه که بهش میگن خزان...

گفتی زیباییش به خاطر توئه و غمش هم دوری تو، گفتم یاللعجب تو همون دختر خجالتی ای نیستی که وقتی اولین بار گفتی دوست دارم هزار بار رنگ به رنگ شدی عینهو خود خود پاییز!  گفتی امان از دست این پاییز که آدم نه خودش میدونه دردش چیه نه هیچکس دیگه! فقط میدونم هر چی هوا سردتر میشه، هرچی بیشتر باد و بارون قاطی میشن بیشتر دلم هوای دستای گرمت رو میکنه که سفت و محکم انگشتام رو نگه میداری... 

خواستم ببوسمت اما صدا قارقار کلاغ ها لابه لای درخت های خیابون یادم انداخت که...

نشد بهت بگم به خاطر تو دلم با پاییز آشنا شد و پاییزی موند هرچند هنوزم دلم لک میزنه برای بهار...


پی نوشت: میدونم این پست ربطی به حال و هوای این روزها نداره، اما چه کنم بعضی وقتا دل بدجور یقه ام رو میگیره!

((طفلی به نام شادی...))

- ما و شادمانی‌های پیش پا ٱفتاده!

مردمانی که در سایه‌ٔ حکومت‌های دیکتاتوری زندگی می‌کنند خُلق‌‌وخوی بردگان پیدا می‌کنند. آن‌ها با چیزهایی شاد و از چیزهایی غمگین می‌شوند که عموماً برای انسان‌های آزاد عجیب می‌نماید.

«تیموتی گارتون‌اش»، تاریخ‌دان انگلیسی یکی از شاهدان آن شبی است که دیوار برلین فروریخت. او در مورد آن روزها می‌نویسد که جشن شادی بین مردم جاری بود و چوب‌پنبه‌ها از سر بطری‌های نوشیدنی گازدار بالا می‌پرید و اشک شادی جاری بود.

گارتون‌اش می‌گوید که حدود دو میلیون نفر از  شهروندان آلمان شرقی، سیل‌وار برای تعطیلات آخر هفته به برلین غربی سرازیر شدند و در خیابان‌ها قدم می‌زدند و مقابل بانک‌ها ازدحام می‌کردند تا صد مارک (حدود ۵۰ دلار) «پول خوش‌آمدشان» را بگیرند که دولت آلمان برای شهروندان آلمان شرقی در نظر گرفته بود. 

مردم پول‌ها را می‌گرفتند و با احتیاط خرید می‌کردند و عموماً دو سه قلم جنس معمولی مثل اسباب‌بازی و سیگار غربی می‌خریدند.

نکتهٔ قابل تأملی که گارتون‌اش در توصیف این مشاهداتش می‌گوید این است که «توصیف کیفیت این تجربه خیلی سخت است، چون آن‌چه عملاً آن‌ها می‌کردند به شکل حیرت‌انگیزی عادی بود... برلینی‌ها در خیابان‌های برلین قدم می‌زدند. چه چیزی می‌توانست عادی‌تر از این باشد؟ اما در عین حال، چه چیزی می‌توانست خیال‌انگیزتر از این باشد!» (فانوس جادو، ترجمه فرزانه سالمی، نشر آگه، ص۶۵)


آری! زندگی در نظام‌های دیکتاتوری، شهروند را به برده تبدیل می‌کند و بردگان حتا از امور عادی نیز غرق در شادی و حیرت می‌شوند.

روزی که زنان ایران پس از چهل سال، آن‌هم به صورت محدود ‌و در محیطی قفس‌گونه به ورزشگاه رفتند و به تماشای فوتبال نشستند (راستی چه چیزی عادی‌تر از این) غرق شادی بودند. 

[و حالا اینترنتی که باز می‌شود و مایی که از بازیافتن حق بدیهی خود شادمان می‌شویم.]

زمانی که زنان ایرانی بتوانند آزادانه نوع پوشش خود را انتخاب کنند، روزی که آوازخوانی زنان آزاد باشد و تلویزیون ساز نشان بدهد و رقص آزاد باشد؛ روزی که گشت ارشاد در خیابان‌ها نباشد و حکومت به مهمانی‌های خصوصی مردم حمله نبَرد، ما، همه‌ٔ ما که چهاردهه است مانند بردگان در مملکت‌مان زندگی می‌کنیم بی‌نهایت خوش‌حال خواهیم بود. 

آری! بردگان برای یک زندگی عادی و نرمال غرق در شور و شعف خواهند بود؛ زندگی عادی‌ای که قبل از این چهاردهه مانند اکسیژن در فضا جاری بود و کسی به خاطر داشتنش شادی نمی‌کرد.

نظام‌های تمامیت‌خواه، یک زندگی عادی را برای شهروندان‌شان به حسرت و آرزو تبدیل می‌کنند و مگر زندگی برده‌وار جز این است؟



بهزاد مهرانی،

نویسنده و روزنامه‌نگار


(( ما همه جا گفتیم زدیم، شوما هم بگین زده، تومحل خوبیت نداره ملتفتی که !))

شما میگین مردم کاملا خودجوش اومدن از گرونی سیصد درصدی تشکر کنن، ما هم میگیم بله قطعا درست میگین!

شما میگین اغتشاشگران از دشمنان پول گرفتن ( اینبار به جای داماد صدام، شوهر خاله فلان شیخ عرب پول داده و چمدان پول ها رو آورده لابد) ماهم میگیم دقیقا همینجوریه!

شما میگین زندانی های وقایع چند روز اخیر، از شرایط حبسشون کاملا رضایت دارن، ما هم میگیم بله تازه نوشابه، پرتقال دان زاد دان هم میدهن!

شما میگین مردم از وقتی بنزین گرون شده( مثل اون دفعه  که تلگرام قطع شد) از اینکه بیشتر کنار خانواده هستن خوشحالن و ما هم میگیم بر منکرش لعنت!

شما میگین برخی از جوونها فریب خوردن، ما هم میگیم خدا نگذره از هرچی روباه مکاره!

شما میگین گرونی بنزین به نفع اقشار مستضعف میشه، ما هم میگیم آره بابا تو رو خدا یه کم از این رفاه مون کم کنید داریم میمیریم از اینهمه خوشی!

شما میگین...

شما میگین...

شما میگین...

باور کنین بالاخره یه روزی هم میاد که ما بگیم! 


((اونقدر گفتن که آزادی به مرگ ساده تن دادی))

مرگ قانونمداری و پایبندی به اون از سوی کسی روا داشته شده که حقوقدان است و به این داشته خود مینازید.

الباقی ادعا ها هم در این نظام همین گونه است و تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل...

این چند روز همه اش یاد شهدا میفتم، یاد شهدای جنبش مشروطه، شهدای سال سی و دو، شهدای خرداد چهل و دو، شهدای پنجاه و هفت، شهدای جنگ، شهدای خفته در خاوران، شهدای هفتاد و هشت، شهدای هشتاد و هشت، شهدای نود و شش...

نمیدونم چرا بیشتر از همه دلم برای شهدای مشروطه میسوزه و شهدای جنگ که چی میخواستن و چی شد...

((با تمام وجود غمگینم))

غمگینم برای مردمی که هر روز سفره شون کوچیکتر میشه!

غمگینم برای پدرانی که هر روز بیش از پیش شرمنده خانواده شون میشن! 

غمگینم برای مادرانی که دایما در هول و هراس اند که فردا چی میشه!

غمگینم برای جوانانی که نه امروز دارند نه فردا، دچار سرخوردگی و یاس و اعتیاد میشن!

غمگینم برای پرسنل نیروی انتظامی که هر چند وقت یه بار جسم و روحشون سپر بلای ندانم کاری این و اون میشه!

غمگینم برای ملتی که نشون دادن اگه شرایطش پیش بیاد به طرفه العینی تبدیل به دزد و غارتگر میشن!

غمگینم برای پیرزنی که ازبس  چهارقل خونده حرف زدن ساده اش هم داره شبیه ناله و التماس میشه!

غمگینم برای امثال خودم که ایمان داریم حکومت مولا علی (ع) ناب ترین جلوه عدالت بود، اما دریغ وافسوس که مدعیان دروغین قدرت پیوسته داعیه داشتن چنین حکومتی  شده و میشن!

غمگینم برای ظلمی که دایما پایدار و روا داشته میشه!

غمگینم برای خانواده هایی که داغدار شدن و میشن!

غمگینم برای اون افرادی که نه سر پیاز بودن نه تهش، اما ترس نزدیک به مرگ و آسیب نصیبشون شده و میشه! 

غمگینم برای اونهایی که درعمل و نه شعار، عاشق ایرانن و هر روز خون به جیگر میشن!

غمگینم برای ملتی که دیدن یه روز خوش، داره براشون تبدیل به آرزوی محال میشه!

غمگینم برای تمام آمال و آرزو هایی که از بین رفته و پایمال میشن!

...............

غمگینم چون یه روزی ملت شادی بودیم و امروز غمگین ترین ملت دنیاییم، غمگینم چون دستهام خالی اند و کاری ازم  برنمیاد جز خون گریه کردن برای سرزمینی که عاشقانه میپرستمش...


بنزین

کارد از استخوان هم رد شده و صدای خرد شدن استخوان های اکثر مردم بگوش میرسه، اما دریغ که هیچ گوش شنوایی نزد حکمرانان تو این سرزمین وجود ندارد.

تو بد شرایطی گرفتار شدیم نه اعتراض به نتیجه میرسه،نه نشستن فایده داره، نه امکان تغییر وجود داره، نه تحمل این همه فشار دیگه ممکنه...

نفرین شدگان تاریخم،دوزخیان زمین، ملتی نشسته بر اره که نه راه پیش داریم نه راه پس!

داستان تجاوز من

چند شب پیش ساعت حول و حوش یازده و نیم تو میدون انقلاب، اول کارگر شمالی دیدم سه تا خانوم جوان منتظر ایستادن بوق زدم اول تعلل کردن و بعد یه مشورت کوتاه گفتن میریم خوابگاه چمران( انتهای امیر آباد جنب شهرک والفجر) گفتم بفرمایید کمی که حرکت کردیم پرسیدم جسارتا دلیل تعلل اولیه تون چی بود؟ با کمی من و من کردن یکشون با خنده گفت ترسیدیم بهمون تجاوز کنید!!! 

گفتم بذار یه حکایتی رو براتون تعریف کنم: 

یه روز یه بنده خدایی از روستا اومده بود شهر و کلی خرید کرده بود  برگشتنی وقتی  از مینی بوس پیاده شد تا بره سمت روستاشون  در حالیکه تو دستاش یه غاز یه سبد که توش خریدهاش رو ریخته بود یه مرغ و یه رادیو بزرگ بود سر راهش رسید به یه خانومی  و پرسید خانوم ببخشید راه فلان روستا از کدوم طرفه؟ خانوم روستایی جواب داد گمشو مردک بیشعور به این بهانه میخوای به من تجاوز کنی! مرد روستایی خندید و جواب داد آخه با این همه وسایلی که دستمه چه جوری میتونم به شما تجاوز کنم!؟ زن پاسخ داد کاری نداره که سبد رو خالی میکنی غاز رو میزاری زیرش وسایل و رادیو رو میذاری روش که غاز فرار نکنه، مرد گفت خب مرغ رو چیکار کنم؟ زن گفت خب اون رو هم من نگه میدارم... 

هر سه نفرشون زدن زیر خنده، دو سه دقیقه یی به همین منوال گذشت خنده شون که تموم شد گفتم حالا کدوم دو نفرتون میخواد دست و پای نفر دیگرتون رو نگه داره؟ شلیک خنده شون شدید تر شد و تا دم درب خوابگاه داشتن ریسه میرفتن!