-
(( منو تنها گذاشتی ازت توقع داشتم...))
سهشنبه 27 مهر 1395 19:00
چرا تو جمع تحویلم نگرفت؟ چرا پیشم نمیایی؟ چرا احوالم رو نپرسید؟ چرا همیشه من باید پیش قدم باشم؟ چرا اونها رو دعوت کردن ما رو نه؟ چرا اول غذا رو برای اون کشید؟ اگه صد سال هم بگذره من سراغ نگیرم تو عین خیالت نیست... چرا چرا چرا... برای اینکه توقع داریم ، آیا اصلا توقع داشتن درست هست یا غلط؟ این جمله که میگه برای اینکه...
-
روزِ شما
یکشنبه 25 مهر 1395 20:07
امروز، یادداشت جناب بابک خان اسحاقی رو خوندم توی همین هفتگ جان، که روز تولدشون بوده و حس ها شون رو، نوشته و منتقل کرده بودند.... دیروز تولد دوستم بود که کلی توی گروه خصوصی تری که داریم و گروه بزرگتر، دوستان دانشگاهی بهش تبریک گفتیم و حس های خوب رو به هم منتقل کردیم و اونم حس های خوبش رو منتقل کرد و در جمع خصوصی تر ما،...
-
پیش به سوی پایان ...
شنبه 24 مهر 1395 19:30
یادداشت های روزانه نوزدهم مهرماه نود و پنج کتاب بعد از پایان فریبا وفی را می خوانم . در اندک وقتهای بیکاری ، در ماشین و بین راه ، گاه و بیگاه . کتاب از نیمه که می گذرد ، سرعت خواندنم بیشتر می شود . و به یک چهارم انتهایی که می رسد ، وسوسه ی همیشگی رسیدن به پایان با تمام سرعت ، دوباره به جانم می افتد و در طول یک سفر...
-
بابک اسحاقی
جمعه 23 مهر 1395 20:11
هر سال بیست و سوم مهر که می شود این دغدغه را دارم که حالا من دقیقا چند ساله هستم ؟ مجور می شوم از همان بیست و سوم مهرماه سال 58 هشت شروع کنم و از انگشت های دستم کمک بگیرم . مثلا بگویم تا بیست و سوم مهر 59 یکساله شده ام تا 60 دو ساله 61 سه ساله 62 چهار ساله 63 پنج ساله و بیست و سوم مهر سال 64 شش ساله بوده ام و با...
-
روز دهم
چهارشنبه 21 مهر 1395 20:12
اگر اهلش بودید که این روزها فیض برده اید و اگر نه، کمی صبر کنید می گذرند. فقط... با هر عقیده و دیدگاهی که هستیم به گروه مقابل احترام بگذاریم. ما نماینده ی تفکری هستیم که خود را در آن گروه جای داده ایم... *این آهنگ
-
حسین
سهشنبه 20 مهر 1395 21:14
در زلف چون کمندش ای دل مپیچ کانجا...
-
پائیز پدر سالار
دوشنبه 19 مهر 1395 23:19
بعضی کلمات وزن دارند.... سنگین اند به خودی خود.... غم دارند... حجم دارند... ناخودآگاه یک هجوم کوفتی از خاطرات را می ریزند روی سرت... وقتی محو شدی تا ساعت ها بین تصویر های گنگ و مات روزهای گذشته ات یکهو به خودت می آیی می بینی یک کلمه حرف شنیده ای و یک فرسنگ رفته ای زیر زمین با سنگینی اش ... زیادند این کلمات.... مثل...
-
بوی پاییز
یکشنبه 18 مهر 1395 21:07
گرمای خورشید از میان پنجره ی کوچک دفتر کارم خودش رو به روی میز کنار پنجره که بخشی از سطح آن را، گلدان های بونسا و کاکتوس و پتوس اشغال کرده اند و بخشی دیگر را هم، زونکن هایی که همیشه باید در دسترس باشند، می رساند و کنار این میز، میز کامپیوتر قرار دارد و عمود برآن هم میز کارم...... من گرمای لذت بخش آفتاب پاییزی رو دوست...
-
هر چیزی بشوی ، ساکن همکف نشوی !!
جمعه 16 مهر 1395 11:58
شهرکرد ، مشهد . دامغان . مشهد . تهران . کرج . خورشیدک . جیرفت . کرمانشاه . جیرفت . سومین فصل مبهم . کرمان . شهرکرد . بندرعباس . کرمان . چارو . اهواز . هفتگ و ... بعد از این همه خانه بدوشی از این شهر به آن شهر و از این وبلاگ به آن وبلاگ ، چیزی که فهمیدم این بود که یک مستاجر و آپارتمان نشین حرفه ای کوشش می کند که در دو...
-
پیتزا دلیوری
چهارشنبه 14 مهر 1395 20:00
من دوسال مقطع کاردانیم رو دانشجوی شهرستان بودم. یه شهرستان نسبتا کوچک... بین ورودی های اون ترم فقط من و دوستم خونه داشتیم و بقیه ساکن خوابگاه بودن. این بود که اکثرا شبهای امتحان میومدن پیش ما که بتونن درس بخونن... یکی از اون شبها انقدر درگیر درس شدیم که به کل شام رو فراموش کردیم. ساعت 11 بود و همه گرسنه... زنگ زدیم به...
-
همیشه بخند اما...
سهشنبه 13 مهر 1395 21:08
سال 84 بود تازه فارغ التحصیل شده بودم و کار دائمی نداشتم به همین خاطر پای ثابت همایش و جشنواره ادبی و شب شعر بودم. قرار بود جشنواره آئینی همراه با شعر خوانی پدر خاک در دانشکده علوم اجتماعی واحد تهران مرکز دانشگاه آزاد برگزار بشه. بخش دکور و این جور چیزهاش رو سپردن به ما یعنی من و چند تا از دوستان، بواسطه یکی از بچه ها...
-
پله
یکشنبه 11 مهر 1395 20:08
پله هست و پله، مستقیم و پیچ واپیچ، راحت و سخت، شیبدار و صاف..... مثل ِ جریان زندگی، میپیچد درونت و محسورت می کند، گاهی دیگر اختیار پله رفتنت دست خودت نیست، انگار چیزی در تو، جذبه ی دستی، تو را به این پله ها می کشاند و بالا می برد....و پاها قدم بر می دارد و بالا می رود و بالا می رود، شده یک ریتم، تکرار، و تکرار.........
-
پیامدهای معمولی یک رییس جمهور غیر معمولی !
شنبه 10 مهر 1395 23:55
صفر - دخترک هفده ساله است . شاد ، پس از یک روز گشت و گذار و کار در نخلستانهای همیشه سرسبز ، به خانه آمده و در رویای همه ی دخترکان به خواب رفته است . یک - عادت کرده ایم که برای هر روز و روزگارمان یک اسم انتخاب کنیم ( کنند ؟ ) ! دوران انقلاب ! دوران مقاومت ! دوران سازندگی ! دوران اصلاحات ! برای دور بعدی آنقدر اسم هست که...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 9 مهر 1395 08:38
با هانا پانتومیم بازی می کردم .... بهش گفتم فکر کن دم مرگته و داری می میری ... اداشو در آر.... رفته به صندلی اورد نشت روش کمی کمرشو خم کرد و به افق خیره شد .... بهش می گم این چه جورشه چرا درد نمی کشی و اه و ناله نمی کنی ..... میگه بابا حاجی ( پدرم ) اینطوری مُرد .. د رد که نکشید فقط رو صندلی بود .. ما ها رو نگاه می...
-
یک ساقه نازک، تکیه زده به قیم
چهارشنبه 7 مهر 1395 20:00
در بعضی خانواده ها اولین _ و گاهی تنها _فرزند که به دنیا میاد، به دلیل عدم تجربه، دانش کم، هیجان بالا و یا هر علت دیگه ای، تمام توجه خرج کودک میشه. از برآورده شدن نیازهای ضروریش که بگذریم میرسیم به سرویس دهی افراطی... سال اول، سال دوم، سال سوم... کودک شخصیتش در حال شکل گیریه. الگو برداری میکنه، ثبت میکنه، تحلیل،...
-
لوس ننر گلاب پاش
سهشنبه 6 مهر 1395 20:29
لوس شدن یا لوس بودن خوبه یا بد؟ اصلا بچه ها چرا لوس میشن؟ بزرگسالان اصلا لوس هستند یا نه؟افراد پیر چرا خود را لوس میکنند؟ رفتارشناسا مشخصه های زیادی برای افراد لوس عنوان میکنند برخی از این نشانه ها عبارتند از: *به قوانین زندگی جمعی احترام نمی گذارند و مشارکتی در پیشنهادات ندارند. * همیشه و دائما معترض هستند. * فرقی...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 5 مهر 1395 23:00
موهایم خیلی سال پیش سفید شد... دقیق نمیدانم از کی... شاید یکی از همان اول مهرهایی که تنها رفتم مدرسه .... مسئولش فقط و فقط مردی بود که در یکی از غروب های مهرماه عبور زنی از خیابان را ناتمام گذاشت... موهایم شاید همان وقت ها سفید شد... دقیق نمی دانم... ولی مطمئنم که روزگار آن مرد سیاه سیاه شد.. با سال ها نفرین بغض آلود...
-
مهر ، مدرسه ، دوستانی که هستند و نیستند .
شنبه 3 مهر 1395 20:00
ا ول مهر سال 1353 . من به مدرسه می روم ! همراه دوستی به اسم سیا که صورت سیاه سوخته ای دارد و همین هفته ی قبل بر سر جمع کردن پوست هندوانه از توی جوی های محله با هم دعوایمان شده بود ! او پوست هندوانه ها را برای چهار گوسفندی می خواست که در حیاط خانه ی شان نگه می داشتند و من برای گوسفندی که یکی دو روز مهمان خانه ی ما بود...
-
محمد حسین جعفری نژاد
پنجشنبه 1 مهر 1395 08:41
بخونید و از این همه زیبایی این نوشته کیف کنید .... دختر خیلی ساده زیبا بود. لطیف مثل ابریشم، آرام عین نسیم، بی آرایش، بی آلایش تو بگو برگ گل سرخ. مادر اما دو قدم آن طرف تر از زیبایی، تکیه زده بود به تخت وقار، به شکوه، به مادرانگیِ تام و تمام. دو تایی آمده بودند برای رزرو بلیت پروازدخترک به خیلی دور... نیم ساعتی...
-
وطن یعنی همه دنیا
چهارشنبه 31 شهریور 1395 20:00
اولین باری که سرود ای ایران رو شنیدم، بغض کردم اما خجالت کشیدم اشک بریزم... کلاس چهارم دبستان موضوع انشاء "مهربانی" بود. معلممون گفته بود هرکس درباره مهربون ترین آدمی که میشناسه بنویسه... روزی که داشتم انشاء مینوشتم تمام مدت به مامانم فکر کردم و چون کسی کنارم نبود، بغضم رو شکستم و بدون خجالت گریه کردم برای...
-
یا رب تو نگهبان دل اهل وطن باش
سهشنبه 30 شهریور 1395 19:06
وطن پرستی،وطن دوستی،میهن پرستی،ناسیونالیسم،میهن دوستی و... واژههایی هستند که توجهی به تفاوت ماهوی شان نداریم وطن پرستی افراطی قطعا مذموم و نا پسند است اما وطن دوستی بسیار خوب و پسندیده و جزو ذات موجودات زنده است و در ابنای بشر فطریست و هزاران مثال راجع به حیوانات وجود دارد که نشان از وطن پرستی دارد و تا پای جای در...
-
سلطان قلبها
یکشنبه 28 شهریور 1395 00:37
یک خاطره از فیلم سلطان قلبها برادرها رفته بودند مسافرت . با یک دوست و همسایه . پاسبانی از سه خانه بر عهده ی ما بود . ما ، سه دانش آموز سوم دبیرستانی . شب ، در خانه ی برادر کوچکتر ، که سومین خانه از ابتدای کوچه بود ، جمع شده بودیم . فیلم می دیدیم . با یک ویدئوی کرایه ای . ویدئویی که فیلم کوچک می خورد و شبی خدا تومان...
-
چشم هات رو ببند و آرزو کن
چهارشنبه 24 شهریور 1395 20:00
کاش بابا اینبار سوغاتی یه عروسک بزرگ بیاره. با یه تور روی سرش و یه دامن پر چین... وااااای دوچرخه قرمز... یعنی میشه جایزه معدل بیستم این باشه... شیمی عالی بود... زیست رو خراب کردم. بلد بودما... سر آمار هول شدم... بابا سوغاتی میاورد. هربار هم خلاقیت به خرج میداد و یه چیز تازه... اما هیچوقت یه عروسک بزرگ با دامن پرچین از...
-
آرزو
سهشنبه 23 شهریور 1395 22:00
تا حالا به چند تا از آرزوهامون رسیدیم؟ چند تاشون رو بیخیال شدیم؟چند تا آرزو بر دلمون مونده؟ چه آرزوهایی هنوز برامون پر رنگ هستند و دوست داریم محقق بشن؟ اصلا آرزو یعنی چه؟ تعاریف زیادی رو میشه تو لغت نامه ها پیدا کرد مثلا میشه گفت آرزو یعنی : آرمان، اشتیاق، امل، امید، انتظار، بویه، تمایل، تمنا، چشمداشت، خواست، خواهش،...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 22 شهریور 1395 20:09
مطمئنم همه می دانند که باید پنیر و ماست را گذاشت توی یخچال... یا شیشه ی شربت را قبل از مصرف تکان داد... ولی همیشه روی در پنیر و کاغذ روی شربت این نکات را می نویسند. برای اطمینان شاید... برای یادآوری... برای آنها که اولین بار است پنیر می خرند شاید ... فکر بدی نیست ... چه اشکالی دارد. آنها که همیشه می دانستند و می دانند...
-
قصه های.......
یکشنبه 21 شهریور 1395 23:10
یک کلاس 26 نفره ریاضی، سال دوم... یه کلاس با ابعادی کوچکتر از باقی کلاس های طبقه اول، سه ردیف ِ سه ردیفه نیمکت سه نفره ِ چوبی، یه پنجره سرتاسری بزرگ به عرض کلی کلاس، تخته سبز بزرگ که فاصله اش از میز اول ، شاید به دو متر هم نمی رسد و میز معلم گوشه ی کلاس، سمت پنجره، کلاس جغرافیا، خانم معلمی قد بلند و لاغر و کشیده،با...
-
بودن یا نبودن ؟
شنبه 20 شهریور 1395 20:00
این روزها بیشتر فضای ساختمان هفتگ را سوال ها پر کرده اند . حالا باز هم سوال : قبل از طرح سوال ، حسی را که چند ماه پیش و در لحظه ای خاص داشتم می نویسم : " دوست دارم بگویم هرگز برای هیچکس آرزوی مرگ نخواهم داشت . اما اینهم حقیقتی است که زنده بودن خنزیرهای پیر نکبت و نادانی مرگ آرزوهای ماست ... " و حالا سوال :...
-
سوال ...
پنجشنبه 18 شهریور 1395 21:51
اجازه بدید این هفته هم یه سوال مطرح کنم و پیرامونش حرف بزنیم .... آیا از دزد ... میشه دزدید ؟.... حالا به هر نحویی و یا با هر مقیاسی .... مثلا اگه فرصتی پیش بیاد و حساب بابک زنجانی هک کنند و به شما مطمن باشید هیچ پیامدی برای شما نداره و هیچ احد الناسی متوجه نمیشه .... به خودتون اجازه برداشت می دید ... اگه جوابتون منفی...
-
خونه زندگی
چهارشنبه 17 شهریور 1395 20:02
خونه ممکنه کوچک باشه. انقدر کوچک که وقتی میخوای از اتاق بری به آشپزخونه، لا به لای وسایل گیر کنی. البته اگه اتاقی وجود داشته باشه... یا بزرگ... انقدر بزرگ که صدا به صدا نرسه... میشه توی یه محله شلوغ زندگی کنی. یه مدرسه روبروت، با یک عالم همسایه های بی ملاحظه که ازدحامشون روانیت کنه... یا حتی یه محله خلوت که اصلا ندونی...
-
خونه
سهشنبه 16 شهریور 1395 19:46
به قول مرحوم خسرو شکیبایی در نقش رضا صباحی تو سریال خانه سبز (( به نظر من یه خونه هرجایی میتونه باشه. میتونه بالای یه ساختمون بلند باشه. میتونه توی یه کوچه قدیمی که زیر یه بازارچهست باشه. میتونه بزرگ یا میتونه کوچیک باشه. میتونه برای هرکس مفهومیداشته باشه یا هر رنگی داشته باشه. میتونه به رنگ آجر یا به رنگ شیشه و سنگ...