هفتگ
هفتگ

هفتگ

این بهار از اون بهارا شد

اواخر زمستان که شد، دلم گرفت. برای سوزهای سرد و برای احتمال هوای برفی و حال و هوای خنک زمستان. برای با اشتیاق دنبال کردن دانه های سفید برف، برای محکم فشار دادن دستهایم در جیب کاپشن، برای شال گردن و دستکش... برای همه چیزهایی که سرما و خنکی با خودش به همراه دارد... برای من گرمایی، تمام شدن زمستان یعنی خداحافظ آرامش... یعنی دست و پنجه گرم کردن با آفتاب مستقیم و چشم چرخاندن به دنبال یک تکه ابر و شتافتن به سمت گرما... اما بهار... بهار امسال، گل کاشت. خوب شروع شد و خوب ادامه داد. به من، به من گرمایی کم صبر فهماند که باید صبور بود. باید منتظر شد. حتی اگر از سی تا بهاری که از عمرم گذشته به تعداد انگشت های دست به این دل انگیزی بوده باشن باز هم باید شانس ابراز وجود داد... 


برگ بیستم / بیست ترین روزهای بهار نود و پنج

اسکاندیناوی

شنبه سر ظهر تو مترو 10 الی 15  نفر توریست  بسیار جوان همراه  دو، سه تا دوست ایرانی شون واگن رو گذاشته بودن رو سرشون با حرف زدن و شوخی و ...اروپایی بودن اما متوجه نشدم  اهل کجان، چون فقط عربی و انگلیسی رو میتونم از فارسی تشخیص بدم  اونم به مدد آموزش و پرورش.

مردمی که قطعا از نوام چامسکی زبان شناس ترن چنان به حرفها دقت میکردن که بالاخره متوجه بشن توریست ها کجایی هستن، توریست ها ایستگاه طالقانی پیاده شدن و امکان نشستن فراهم شد پیرمرد از مرد جوان بغل دستی پرسید اینا کجایی بودن انگلیسی بودن؟ مرد جوان جواب داد نه دانمارکی بودن.پیرمرد با پوزخند گفت  هان چیه تا دو تا بمب ترکوندن اینا ترسیدن بلند شدن اومدن اینجا! تا دیروز تو ترکیه ولو بودن  اومدن اینجا که چی هان؟ مرد جوان گفت البته دانمارکی ها... پیرمرد نذاشت حرفش رو ادامه بده با تغییر لحن و به شکل کاملا جدی و رسمی  گفت: بله اصولا کشورهای اسکاندیناوی در عرصه سیاست بین الملل با توجه به رعایت اصول بی طرفی و همگرایی...من رو میگی یعنی معععععععععععععععععععععععععع... حیف مجبور بودم ایستگاه مفتح پیاده بشم و ادامه بیانات پیرمرد رو از دست دادم.

کاری  به این ندارم که ما ایرانی ها اصولا راجع به تمام مسائل اظهار نظر میکنیم هنوز متعجبم از تغییر لحن و نوع کلام و سخن پیرمرد  یعنی اساتید صاحب کرسی  علوم سیاسی در معتبر ترین دانشگاه ها ، پشت تریبون رسمی رادیو و تلویزیون اینجوری صحبت نمی کنند که این پیرمرد میکرد.

یعنی توضیح همین یه جمله اش برای اکثر  مردم  حداقل نیم ساعت زمان میبره... اسکاندیناوی کجاست؟عرصه سیاست بین الملل یعنی چی؟اصول بی طرفی و همگرایی رو کی میخواد معنی کنه...

پیوند

چند روز پیش  توو یه سایت پزشکی خوندم  که تا سال 2025 پیوند"  سر " ممکن میشه ..... 

گذشته از بحث های فقهی و حقوقی که پیش  میاد 


داشتم فکر می کردم    چرا می گن  پیوند سر  چرا نمی گن پیوند  " تن " اصلا اساسا  وقتی می خوان  این کا رو کنن  اهدا کننده  عضو کیه  ؟ گیرنده کیه ؟ ....  کدومشون زنده   می مونن کدومشون می  میرن ؟     


جالب میشه ..... نه 

اشتباه میکنند آنها که اشتباه نمیکنند

جایی خوندم تا اشتباه نکنی، یاد نمیگیری. من به شخصیت ادمها احترام میذارم. اینکه یکی جسوره، یکی پر از شرم اون یکی ترسو و و و ... اما چیزی توی سر همه ما هست که اکثرا بهش میگن عقل، روانشناس ها میگن والد ولی من بهش میگم ترمز! ترمز صدای بلندیه که توی سر ما مدام میگه "نکن"، "نرو"، "نگو" و... گاهی انقدر این ترمز محکمه که به خودت میای میبینی قدم از قدم برنداشتی. این حرف رو نزن بد میشه، اون کار رو نکن خراب میشه، اونجا نرو خطر داره... خوب که نگاه کنیم میبینیم با یه موجودی طرفیم که برایند زندگیش هیچ بوده! 

ما آدم ها اسب شهربازی نیستیم که هی بریم و بریم و اخرش معلوم بشه هیچ جا نرفتیم و هیچ کاری نکردیم. ما ها ادمیم با یک عالمه امکانات و اختیار... اینه که من مصرانه میگم برو، انجام بده، بگو... نهایتش اینه که نمیشه اون چیزی که توی ذهنته، خراب میشه. اما برایند زندگیت هیچ نمیشه...


برگ نوزدهم / هجدهمین روز فروردین زیبای 95

عیبش چو گفتی هنرش نیز بگو

یکشنبه عصر به دلیل دل درد شدید مجبور شدم برم بیمارستان، مشکل سنگ کلیه داشتم که خوشبختانه برطرف شد. چیزی که میخوام بگم اینه که طی اون پنج،شش، ساعتی که اونجا بودم  برخلاف انتظار و چیزهایی که شنیده و خونده بودم، برخورد و عملکرد کارکنان بیمارستان فیروزگر بسیار عالی بود از نگهبان دم در تا مسئولین اورژانس ، پرستاران و پزشکانی که هفت مرتبه من رو معاینه کردن با روی خوش  و پر حوصله،  از خانوم دکتر مسئول سونوگرافی تا پرستار بخش سی تی اسکن، همه و همه خوب بودند مسئول داروخونه، حسابدار بسیار خوش برخورد... برای من که تا حالا هر چی از بیمارستان و کارکنانش شنیده و خونده بودم رفتار بد و غیر مسئولانه بود، اینچنین برخوردی بسیار تعجب برانگیز بود اونهم واسه یه بیمارستان دولتی، الغرض  همیشه عادت داریم نسبت به کمی و کاستی ها حرف بزنیم و انتقاد کنیم ( هرچند بجا)  اما اینبار که شخصا این رفتار مناسب و پسندیده رو مشاهده کرده و لمس نمودم، بر خودم واجب دونستم که این رفتار و برخورد عالی رو به زبان بیارم، تمامی پرسنل زحمتکش  و مهربان بیمارستان فیروزگر  از یکایک شما عزیزان تشکر میکنم و امیدوارم در سایر بیمارستان‌ها این روش سرلوحه کار قرار بگیرد.

یک پیرمرد دوست  داشتنی از بستگانم فوت کرد. همین دیروز !  حدودای ظهر که من داشتم با یک پیش دستی پلو و قرمه سبزی  دنبال مانی میکردم تا ناهارش را تمام کند.... وقتی که آفتاب دقیقا وسط آسمان بوده... همان حدودا که نیما مست از شیشه ی سرلاک تا ته سر کشیده اش، بیخودی به هرطرفی چرخ میزد تا خوابش ببرد.... سر ظهر... قبل از اخبار ساعت دو شاید ... قبل از تعطیل شدن بانک ها.. دیروز سر ظهر همان حدودا که یک چرخ فلزی توی راهروهای بیمارستان می چرخد و ناهار پرسنل را می دهد... همان وقتی که پرستار شیفت گوشی را بر میدارد و به مادرش سفارش می کند حتما مانی اش ناهار  را تا آخر بخورد... همان حدودا که گل فروش کنار بیمارستان به سبد گل هایش آب می پاشد تا برای وقت ملاقات تر و تازه باشند... دیروز ظهر برای ما که زنده ایم و هنوز نفس می کشیم فقط یک قید زمان است و بس! و تمام این ها که گفتم  از کسانی بود که امروز ظهر هم بودند و فردا ظهر هم هستند و شاید نمی دانند همین بودن و مهمتر از آن خوب بودن  چقدر ارزشمند است. کیفیت بودن یک آدم را میگویم.... اینکه سالم باشی... عزیز و محترم باشی... نه فقط باشی و نفس بکشی! و من خیلی وقت ها فکر میکنم پیرها دلشان می خواهد  با عزت و احترام زنده باشند و گاهی با تمام  دلبستگی ها ،  رفتن را ترجیح میدهند..

از دید همان پیرمرد اگر بخواهم زمان مرگش را بیان کنم باید بگویم: دیروز ظهر حدودا بعد از سه سال درگیری با آلزایمر... دیروز ظهربعد از پشت سر گذاشتن یک عالمه روزهایی که اگر مشت مشت قرص قورت نمی داد حتی دخترش را هم نمی شناخت... دختری که برایش  از گل فروشی کنار بیمارستان سبد گل ترو تازه خریده بود... ولی تا رسیده بود کنار تخت پدرش همه چیز تمام شده بود! ...  همه چیز... از قرص های روزانه بگیر تا غذای پرسنل بیمارستان.... از ساعت کار بانک ها تا دقایق پایانی عمر پدر.... 

مسعود طیب

1.


جَلَسَت/جَلَسَت والخوفُ بعینیها/تتأمَّلُ فنجانی المقلوب/قالت: یا ولدی.. لا تَحزَن/فالحُبُّ عَلیکَ هوَ المکتوب/الحُبُّ عَلیکَ هوَ المکتوب

چقدر محتاج این لاتحزن بودم بانو،کجا بودی اینهمه سال،بنشینی،نگاهم کنی بگویی لاتحزن بگویی یاولدی بگویی: قد ماتَ شهیداً/من ماتَ على دینِ المحبوب.

نشسته ایی به تماشای مسابقه ی عرب ایدل من خسته و بی حوصله از این همه رنگ این همه اغراق این همه نمایش،غرق عوالم خودم شده ام.حرف های شرکت کنندگان و داوران را برایم ترجمه می کنی،گوش نمی کنم.شعر نزار را اما به جا می آورم.

یا ولدی، یا ولدی/بصرت،بصَّرتُ.. ونجَّمت کثیراً/‌لکنّی.. لم أقرأ أبداً فنجاناً یشبهُ فنجانک/بصرت،بصَّرتُ.. ونجَّمت کثیراً/لکنّی.. لم أعرف أبداً أحزاناً تشبهُ أحزانک.

بسیار دیده ام و گردش ستارگان بسیار خوانده ام،اما هرگز نخوانده ام اندوهی شبیه اندوه تو.

نگاهت می کنم.دست از ترجمه کشیده ایی،قهوه ات دارد سرد می شود و گر گرفته ایی روی پایت می زنی.وقت هایی که کبوتر احساست اوج می گیرد به زبان مادری حرف می زنی /عیناها سبحان المعبود/پای چشمهات موجی می آید و برنمی گردد.می گویی می فهمی چه می گوید؟می فهمم بانو!دارد ذکر رکوع می گوید.سبحان المعبود.خالق چشمهات،خدا به خیر کند.عرب وقتی بسیار تعجب می کند می گوید سبحان الله. عرب وقتی می خواهد بسیار صبوری پیشه کند می گوید سبحان الله.

الحب سیبقى یاولدی/عشق زبان نمی شناسد بانو می فهمم،عشق می ماند عزیز دلم./با وجود همهء سرگذشت ها/ با وجود اندوه ساکن در شب و روز/و با وجود باران ها و طوفان ها/عشق می ماند فرزندم.

فرزندم عشق زیباترین سرنوشت ها باقی خواهد ماند.

داوران مسابقه از جایشان بلند شده اند،تو شعر را از بر می خوانی،با دستانی که هوای اطرافت را می شکافند،می رقصند./والشعر الغجرى المجنون یاسافر فى کل الدنیا/ می رقصی و موی کولی و آشفته ات به همه ی دنیا سفر می کند.شعر برای من سروده شده.شعر دارد تو را وصف می کند معشوق!

مفقود.....مفقود....و هر کس بخواهد به تو برسد،مثل من در همه ی این سالها ،گم می شود.غرق می شود.

فحبیبة قلبک یاولدی لیس لها أرض أو وطن أو عنوان/پسرم معشوقت نه جغرافیایی دارد نه سرزمینی نه نشانی.

بگو چرا بانو پس من اینهمه خراب و پریشان..بگو هر کس که اوصاف محبوب دلش این باشد باید احوالش حال و هوای این سالهای من بشود بانو.بی راه پریشان تو نبوده ام بانو.

ترانه تمام می شود.باید بروی بخوابی.صبح دادگاه داری.می گویی من می روم بخوابم یا ولدی.من را در زمین و آسمان رها می کنی.تنها می مانم با فنجان قهوه ات.تنها می مانم با موهای کولی ات.با موجهای چشم ات.با سبحان المعبودهای نگاهت.می گویم من باید برای فردای وبلاگ یک چیزهایی بنویسم حبیبتی!

از اتاق خواب صدای عبدالحلیم حافظ مستم می کند.کنسرت است.جمعیت همصدا تکرار می کند حالم را.....مفقود......مفقود....مفقود.....


2.


سلام.نامه نوشتن توی این روزگاری که صدا به صدا نرسیده پیغام ها می رسد خیلی محلی از اعراب ندارد. اما دلم خواست.دلم خواست بگویم چطوری؟خوبی؟حال و بالت خوب است؟خوش می گذرد؟دلم خواست بگویی خوبم. همه چیز خوب است. بی تو فقط می گذرد.اینطوری در به در محبت کردن هاتم.این طوری خراب یک فنجان چای و لبخندم. یک دست روی دست گذاشتن دو نفری.از سر بلا تکلیفی.از سر بی تکلفی.اصلن گمانم آدم وقتی دلش می خواهد باهاش حرف بزنند، حالش را بپرسند، نوازشش کنند، از این کار ها می کند.من هم آمدم قلم کاغذ کردم و نوشتم خوبی تا بعد بنویسم: اگر حال ما خواسته باشی باید بگویم که.....

اگر از حال ما خواسته باشی باید بگویم که..._یک عمر دلم خواست نگاه کنم توی چشم هات و به جای خواسته باشید بگویم خواسته باشی.جای خسته نباشید بگویم خسته نباشی. جای خدانگهدار بگویم قربانت.تصدقت.فدات._اگر از حال ما خواسته باشی باید بگویم که خوبم.مختصر و مفید دلتنگم..اصلن هم نمی خواهم بیشتر از این صمیمی بشوم باهات.بنشینم سفره ی دلم را برات باز کنم.کار خیلی مردانه ایی نیست... نباشد.قدر یک دریا دلم می خواهدت.قدر قلب یک گنجشک ،بی قرارم.قدر پای یک آهو بی جفت در اواخر اردیبهشت،لرزانم.درد دل کردن صمیمیت می آورد.همین طوری فکر کرده ام که حالا باید نامه بنویسم زیبا.زیبا!با تمام خط قرمزهام آمده ام پای خطوط کم رنگ آبی پشت پلک هات بگویم عاشقم تو را.از خیلی پیش.

تو فکر می کنی وقتی خدا کوزه ها را شکست و آدم خلق کرد مرز هاش را چطور تصور کرد.چقدر خرج مهربانی کرد.چقدر سهم گذاشت برای دوستی ؟چقدر خالی گذاشت برای عاشقیت؟چقدر پر کرد احساس.چرا یادش رفت جای بال بگذارد برای آدم.که هر وقت خواست پر بکشد دلش...که هر وقت خواست برود بنفشه هاش را بیاورد.چرا طوری نکرد یک بوسه این همه خرج بر ندارد.تو فکر می کنی اگر من و تو سوای این همه ادب آداب دارد قرن ها، یک روز، خام خام، با هم مقابل می شدیم، من ،این دوستت دارم را، قدر چند تا آبنبات قیچی باید مزه مزه می کردم که بگویم یا نه؟تو فکر می کنی اگر من و تو هفتصد سال قبل توی یک کوچه ای که انتهاش خدای خانه بود و ابتداش خمار خانه ....؟تو فکر می کنی اگر تاریخ ما دیگر بود،جغرافی ما این نبود.شیمی ما فرق می کرد.فیزیک ما...نه ....بگذریم.....بگذاریم اندام  تو همین طوری بماند زیبا.....؟راستی تو اصلن فکر می کنی؟تو چرا فکر نمی کنی؟چرا هر چه زیباست زیاد فکر نمی کند؟چرا هر چه زیباست بی خیال و رهاست؟

دست کم باید توی قصه ها بودیم.اگر آن روز که شال سورمه ایی داشتی من دست دست نمی کردم.الان جای دست هات...الان جای دست هات روی گونه های یخ زده ام خواب غروب شنبه ایی دلگیر اواخر دی ماهی خشک از سالی سیاه نبود.از آن خواب هایی که می خوابی هوا روشن است،بیدار می شوی تاریک.بعد بغضی غریب می آید راه نفست را می گیرد تا داغ یک دوستت دارم به زبان نیامده را تازه کند.بعد تو بمانی با بغض هات.با سکوت سرشارت .تو بمانی با جالی خالی هات.با نامه هات...با نقطه چین هات...با جغرافیای دلتنگیت با تاریخ بی حوصلگیت با خطوط قرمز بی خودیت با مرز های آبی آخ.

 


پی نوشت :


مسعود طیب بی نظیر  می نوشت ... کاش از هفتگ نمی رفت  

کاش فرصت کنه یه  جایی باز بنویسه ....

اصلا کاش دوباره عاشق شه ....

 






فرشته هایی که مامان صداشون می کنیم

امروز یازده فروردینه... یازدهمین روز از نوروز... یازدهمین غروب سال نود و پنج... نود و پنجی که هنوز نو و جدیده... اما روزهاش دو رقمی شده و حتی تا دو سه روز دیگه به نیمه اولین ماهش میرسه... اما دقیق تر که به گوشه تلویزیون نگاه کنی، اگه وقت بذاری و زیرنویس شبکه ها رو بخونی، اگه لا به لای گروه های تلگرامت پیام ها رو ریز به ریز مرور کنی و یا خیلی ساده بری سراغ تقویم روی میزت میبینی که امروز علاوه بر چیزهایی که بالا نام بردم یه ویژگی دیگه هم داره... امروز روز مادره...مادر مثل وطن میمونه... انقدر عمیقه، انقدر خاصه که نمیشه براش لغت پیدا کرد. تو در وصف مادر هرچی بگی فقط خودت رو خسته کردی... هیچ لغتی تا حالا خلق نشده که بتونه اینهمه بزرگی رو نشون بده. مادر، مادره...

سایه دست های پر مهر مادرهامون تا همیشه بالای سرمون.

 مامان های خوب، خانم های نازنین روز همتون مبارک


*آهای تویی که مامان قشنگت دیگه کنارت نیست... مادرها نمیمیرن، اونها ستاره میشن و شب ها رو روشن نگه میدارن...

       

برگ هجدهم/ واپسین روزهای نوروز نود و پنج