هفتگ
هفتگ

هفتگ

یادداشت های روزانه

یادداشت های روزانه 

یک روز عادی در کار 

رفته ایم سراغ رییس فلان سازمان که برویم سراغ فلان مسئول شهرستان ، که بگوییم بابا جان ، اگر می خواهی این پروژه که اسم پرطمطراقی هم دارد تعطیل نشود و یک مشت آدم بیکار ، بیکارتر نشوند ، باید کمک کنید و برای رفع غیر عادی ترین مشکل دنیا که اینجا عادی ترین مشکل است ، فکری بکنید . 

همراه نماینده محترم کارفرما ساعتی در دفتر آن رییس سازمان و ساعتی در دفتر آن مسئول شهرستان معطل می شویم . سرانجام به کارگاه برمی گردیم و پس از دقایقی ، آن مسئول شهرستان هم همراه فردی که اخیرا سِمَت مهمی در استان به دست آورده ،از راهی دیگر ،  به کارگاه می آیند . 

در اتاق من می نشینیم دوطرف میز . من و سرپرست کارگاه و نماینده کارفرما و آن رییس سازمان یک طرف میز . آن مسئول شهرستان و آن تازه سِمَت گرفته و مسئول یکی از ادارت دیگر می نشینند طرف دیگر میز . 

آدمهای رو به روی ما شروع می کنند به تعریف از آدمهای کنار ما !وآدمهای کنار ما از آدمهای روبه رو تعریفمی کنند ! آدمهای رو به رو هم شروع می کنند به تعریف از مسئول سمت بالا. و مسئولیت خطیرش !!!! گاهی وقتی یک جمله هم در وصف ما می گویند ! 

بعد از چایی و میوه کم کم حرفها صریحتر می شوند . انتظارات آن طرف میزی ها و اینطرف میزی ها و انتطارات همه ی آدمهای دنیا از ما به ما گفته می شود ! 

من اما می دانم بعد از جلسه و در دقایق بی پایان خداحافظی تازه انتظارات واقعی از ما درِ گوشمان گفته می شود !! می دانم از فردا برای رفع آن غیر عادی ترین مشکل دنیا  هزار و یک مشکل  و اتتظار  وتوقع دیگر را هم باید کنار سبیل نداشته ام بگذارم !

همه ی روزها عادی هستند و همه ی آدمها عادی و همه ی خواسته ها عادی ... و دو چیز رهایم نمی کند یکی حس بالا آوردن خیلی چیزها ، و دیگری یک مصرع شعر که هی روی کاغذهای دم دستم می نویسم و خط می زنم و می نویسم و  خط می زنم و ... 

می نویسم : از ماست که بر ماست ...

سفر ، همیشه پر رمز و راز ...

روزگاری دور فکر می کردم روزی سوار بر دوچرخه و بعدها سوار بر یک کاروان مجهز ، تمام ایران را خواهم رفت و خواهم دید ،،، 

به هر حال روزگار  روزهای گوناگون دارد و آرزو های گوناگون ... 

اما دوستی هست که باز هم به سفر های دوست داشتنی می رود ، اینهم حکایت جدید ترین سفر شهروز نباتی عزیز : 


سلام بزرگواران

اون دسته از دوستانی که بنده رو از نزدیک میشناسن، میدونن که عکاسی و مسافرت (و دیدن تئاتر) عشق و علاقه ویژه من بوده و هست و نتیجه بخشی از اون هم توی وبسایت بی ادعای شخصیمه (nabati.ir). اون زمان که دوربینها آنالوگ بودن و عکاسی سخت و هزینه بر بود بسیار عکاسی و سفر کردم و تا الان بیش از 70 هزار کیلومتر فقط از روی زمین، کشور عزیزمون ایران رو گشتم و با دوربینهای مختلفی مثل پنتاکس، نیکون و کانون عکاسی کردم و 23 کشور دیگه رو هم رفتم و دیدم و کار کردم و نمایشگاه گذاشتم. البته چند سالی هم عکاسی دیجیتال کردم و دارم آماده میشم برای سفر بعدیم مجددا با عکاسی دیجیتال و البته با کمترین امکانات و هزینه: یعنی با یک پراید که داخلش تخت درست کردم و یک دوربین قراره برای مدت 6 ماه مسافرت کنم.

حالا چرا دارم اینا رو میگم؟ 

1-  خواهشم از دوستان اینه که لطفا این مطلب رو با دوستانشون که با من علایق مشترکی دارن به اشتراک بگذارن و زمینه آشنایی من رو با اونها فراهم کنن.

2-  به جوونترها نشون بدم که با کمترین هزینه و امکانات میشه مسافرت کرد و ایران رو دید و لذت برد و ثبت خاطرات کرد

3-  خود شما عزیزان هر جای ایران که هستین بشه از نزدیک ملاقاتتون کرد و زمینه آشنایی بیشتر فراهم بشه

4-  در طول مسیر، دوستان، مکانهایی که تاکنون ندیدم رو متذکر بشن

5-  چنانچه شرکت یا گروه یا سازمانی امکان اسپانسر شدن داشته باشه از هدفم مطلع بشه (دو سمت ماشین میتونه جایگاه تبلیغ باشه)

به امید دیدار

شهروز نباتی

Brief translation:

All my friends know me as a traveler and a photographer. I am going for the next trip which will be a Gap year-ish. I've visited and photographed  so far more than 70.000 KM of Iran and 23 countries. So I would like to take this opportunity to tell everyone that I am away and also kindly ask them to share this post to let others know that travels can be cheap and accessible if you lower your standards. Besides share the joy and ask my beloved friends to introduce me to others along the way. I just need to add that I have no sponsors, so they are welcome to participate in any form. Thanks and hope to see you around.

Regards,

NABATI

کادو

امسال  بابا ندارم ..... به همین سادگی .... خیلی هم سخت نیست  رفتن عزیزان مثل یه زخم   نیمه خوب شده است    تا بهش دست نزنی ..... درد نداری 

پارسال هم که بابا داشتم .... شعور نداشتم ...   اکتفا کردم به خرید یه دستگا بُخور سرد برای اتاقش ...    پول خرجش کردم    چیزی  صدها برابر من داشت و اراده می کرد از اون دستگاه بهتر می خرید .....  

  یه عکس باهاش نگرفتم ....

 کاش به جای کادو اون روز بجای 9 تا 12 شب از ظهر می رفتم اونجا .... بیشتر خوشحال می شد گمونم ....   


البته 

 خوب که فکر می کنم  شعور ذاتیه ..

 یا حاصل تربیت از کودکی 

چون امسال مامان داشتم  ولی  عکس نگرفتم ...

امسال

هانا برام پیرهن خریده دو روز با مامانش پچ پچ میکنه سورپرایزم  کنه ...

می دونید چی فکر می کنم.

حقم اینه   بیاد کادمو مثل سگ پرت کنه جلوم ...بعد   بدو بدو بره تو اتاقش  بازی کنه .....


 واسه کسی که دوستش دارید زمان بزارید

   " پرستیدن "  با  " دوست داشتن "  فرق داره ...

به افتخار پدر

اینکه روز مادر و روز پدر نوبت من شد که اینجا بنویسم افتخار کمی نیست. شاید انقدر قلمم جوندار نباشه که به حریر دست مادر و کوه ابهت پدر بوسه بزنه، اما تمام قد در برابرشون خم میشه و بر قدمگاهشون سجده میکنه. 
مادر و پدر همون کتاب نفیس گرون قیمتی هستن که یه روز از یه دوست امانت گرفتی و میدونی دیر یا زود میاد دنبالش و با خودش میبره... حالا اگه گذاشتیش توی کتابخونه ات و فقط عید به عید خاکش رو پاک میکنی به خودت ظلم کردی. باید بیاریش بذاریش روی میز، باید با خودت ببری دانشگاه و سرکار، باید موقع خواب کنار تختت باشه، خلاصه که جاری و ساریش کنی توی زندگیت که روزی که برای گرفتنش اومدن تو نمونی و حسرتش...
برای تک تک پدرها و آقایون نازنین که پدر نیستن اما انقدر مرد هستن که پای زندگیشون تا همیشه بمونن، آرزوی شادی و سلامتی همیشگی دارم. بزرگواران روزتون مبارک...


*یادمون باشه که پدرها نمیمیرن... اونها نامرئی میشن و دستهاشون رو ستون میکنن که در نبودشون سقف آسمون به زمین نیاد... 


برگ بیست و یکم/ اول اردیبهشت نود و پنج/  در آستانه روز مردانی که بهشت زیر پایشان نیست اما حضورشان روزهایمان را بهشتی میکند... 

ستایش

جایی خونده بودم ((مرگ که بیاید ، قهوه و پنیر و نان صبحانه آنکه برنخاسته برای دیگری می شود فقط همین))    اما هفته گذشته برای خانواده قریشی این گونه نبود...

ماوقع را خوانده و می دانید همچنین نظرات و تحلیل ها را،  صرفا به ذکر چند نکته در رابطه با  این ماجرا  اکتفاء میکنم

_شبکه های اجتماعی مجازی قوی ترین رسانه ها  هستند و دیگر مجال سانسور هیچ خبر و اتفاقی را نمی دهند.

_کودک آزاری در همه جای دنیا اتفاق می افتد در کشورهای توسعه یافته جامعه شناسان و روان شناسان این رفتار به عنوان یک مشکل روانی به حساب می آورند چرا که در آن جوامع فرد در هر سن و سلیقه یی می تواند شریک جنسی مناسب خود را پیدا کند حتی اگر فردی عجیب ترین سلایق را هم داشته باشد و نتواند شریک جنسی مناسب خود را بیابد فروشگاه های لوازم جنسی (سکس شاپ) قطعا به او کمک خواهند کرد. اما در جوامع توسه نیافته یا در حال توسعه این عمل یکی از راه های شناخته شده برای روابط جنسی است برای افرادی که مشکل روانی هم ندارند...

_ فاصله زمانی  فکر کردن به جنایت تا  موقع عملیاتی کردنش در ایران، بسیار بسیار کوتاه است.

_این اتفاق فارغ از مباحث میهن پرستی و قومیتی است چرا که فکر میکنم ستایش می توانست ترک،کرد،بلوچ،گیلک،لر،عرب،مازنی،فارس و ... باشد  و برای قاتل ملیت او مهم نبود هرچند که افغانعا از نظر فرهنگی و زبانی نزدیک ترین اقوام نسبت به مردم ما هستند.

_سهم پدر و مادر و کلا خانواده قاتل در این ماجرا چقدر است؟

_وقتی یکی از اصلی ترین غرایز سرکوب و نهی و نفی میشود و جز خویشتنداری و کف نفس هیچ راه حلی ارائه نمی گردد،  این آخرین جنایت از این دست نخواهد بود.

_اگر افغانها قبلا مرتکب جنایت های فجیع تر از این شده اند و مجازات نشده اند اولا از بی عرضه گی پلیس و سیستم قضائی ما بوده ثانیا این دلیل اصلا نمی تواند مستمسک ما شود که به خود حق دهیم چنین کاری انجام دهیم.

_ کسانی که معتقدند ایرانی ها طی چند روز اخیر و در پی ابراز همدردی با خانواده قربانی جو گیر شده اند، به زعم من حداقل در این ماجرا  حق به جانبشان نیست و کمتر بویی از انصاف به مشامشان خورده است.

_قرار بود هم دین و هم دنیای ملت ایران را بسازند و آباد کنند ... عجالتا که پس از سی و هشت سال ملت ایران نه دین دارد نه دنیا...

.............................................................................

سلام مادر ستایش

سلام صفیه خانوم  رنجور و خسته، نمی دونم از شنبه تا حالا چی بهت گذشته ، به آخرین لحظات ستایش فکر کردی، به گریه اش،التماسش،دردش،به رنجش،به اون نگاه مظلومانه ش، به اون چشمهای قشنگش که از وحشت از حدقه بیرون زده بود...

یا به قبل تر به ظهر اون روز که لباسش رو مرتب کردی و موهاش رو شونه زدی و بهت گفت مامان چیزی از بیرون نمی خوای؟ به دستهای کوچولوش که موقع ظرف شستن کمکت می کرد به لبخدش به اون دندونهای شیری تازه افتاده ش، به عکس هاش...جرات نمی کنم به قبل تر برگردم که آغوش تو امن ترین جای دنیا بود برای ستایش...

مادر ما رو ببخش تو از جور جفا به اینجا پناه آورده بودی، اگه خودت بدبختی و مصیبت کشیدی اومده بودی اینجا تا بچه هات راحت باشن خوشبخت بشن... شما مهمون ما هستین ، مادر باور کن  مهمان کشی در مرام ما نیست،دختر بچه پیش ما حرمت دیگه یی داره ...ببخش که حرمت هیچی رو نگه نداشتن

چند روز پیش توی دفتر مهد مشغول خانه تکانی بودیم ... کاغذ های اضافی را پاره می کردیم و دور می ریختیم. کشو ها رو مرتب می کردیم و وسایل جا مونده ی بچه ها رو جدا می کردیم .... و از این کارها... به خاطر اینکه شالم توی دست و پایم نباشد جمعش کرده بودم پشت گردنم ... مانی هم مثل همیشه بین کامپیوتر و صندلی و کلا توی دفتر می لولید... 

یکی از مادرها که دخترش همسن و همکلاس مانی است از راه رسید... حدودا شش ماهی هست که می شناسمش... دختر کوچولویش را از مهر ماه می آورد. یک عذرخواهی کردیم به خاطر وضع شلوغ و پلوغ دفتر و ظاهر خودمان... خندید و خداحافظی کرد و رفت سمت در... بعد از چند ثانیه دوباره برگشت و رو به من گفت: (من شما رو می خوندم.... می شناسمتون. هم شما هم همسرتون رو... مانی هم که به دنیا اومد یادمه. من اون موقع باردار بودم و شما توی وبلاگی که من از خاطرات بارداری ام می نوشتم واسم کامنت می زاشتین) 

خندیدم و چند دقیقه ای کوتاه با هم از کوچکی دنیا حرف زدیم و رفت...

به شدت برایم جالب بود. من آنچنان بازدید خفنی نداشت وبلاگم و اینکه یک نفر من را از عکس هدر و نوشته هایم شناخته باشد برایم چیزی شبیه این بود که توی یک کشور غریبه با آدم هایی که به یک زبان دیگر صحبت میکنند یک نفر بزند روی شانه ام و بگوید سلام مهربان !

دنیا به همین کوچکیست.... به کوچکی شهرک ما .... به کوچکی عدد بازدیدکنندگان وبلاگ من...  به کوچکی لیست بچه های ثبت نام شده در مهد ما... به کوچکی هم کلاسی های مانی در مهد.... به کوچکی یک این پا و آن پا کردن برای آشنایی دادن! .... دنیا به همین کوچکیست....

وقتی بهار می شود ...


بهار که می رسد : 

بعضی جاها را باید رفت . باید دید . حسِ خوبی به آدم می دهند . حس ِزنده بودن . حسِ بودن .

بهار که می آید ، حال آدم هم بهاری می شود . گاهی آفتابی ، گاهی ابری . گاهی هم رگباری بهاری می زند و گرد از روی همه چیز می شوید و بعد از خودش ، آرامش می آورد و لطافت و طراوت .

گاهی که هوای دلت ابری می شود ، بهار که باشد ، می توانی بروی در کوه و دشت و با صدای بلند برای خودت آوازی قدیمی را بخوانی یا آنقدر سوت بزنی که گوش فلک را کر کنی .

اگر نشد ، در هر شهری هم می شود رفت و چشم را با دیدن نشانه های بهار ، نوازش کرد . گلها همه جا هستند . حالا یا لاله اند یا لاله اند یا کاغذی اند یا کاکتوس ، اما گلند و هستند .

گلهای بهاری هم چشم را نوازش می دهند و هم روح را و هم دل را . هوای ابری دل را آفتابی می کنند . دشت های گل ، باغهای گل ، نمایشگاه های گل از آن جاهایی هستند که در اندک زمانی هم اگر هست ، باید رفت و دید . هیچکدام هم که نباشند ، ویترین گلفروشی های خیابان را از دست نباید داد !

 

چند ساعتی در یکی از روزهای نوروز ، در اصفهان وقتی داشتم تا سری بزنم به جایی که به تازگی افتتاح شده . نمایشگاه دائمی گل و گیاه اصفهان در دُرچه .

اینهم مهمانی گلهای بهاری :


 










استاندارد

اینکه  بیکاری تو ایران غوغا می کنه .... حرفی نیست .... اینکه مردم با بدبختی زندگی می گذرونن  درسته ....

ولی به نظرم استاندارد های زندگی در ایران تغییر نکرده و اصلا با سطح در آمد مردم منطبق نیست ....

نمی دونم جمله فنی و آماریش چی میشه ....

مثلا تو ایران کسی که یه خونه توو یه   50 متری مستجر  باشه و یه ماشین پراید قسطی   زیر پاش باشه  و از عهده  قسط و اجاره خونه اش هم بر بیاد..... از دید جامعه انسان موفقی ارزیابی نمیشه و احساس فقر می کنه ... همین خط فرضی که در جامعه ما حکم فرماست .. باعث میشه اون شخص احساس خوبی به زندگی نداشته باشه در حالی که مشکل خاصی هم تو زندگی نداره

 فقط برای رسیدن به استانداردهای فعلی جامعه زمان زندگی و تفریحشو تبدیل به زمان کار و جون کندن می کنه ... 


مخصوصا قشر متوسط جامعه ما که تلاش خیلی  بی فایده ایی  دارند برای رسیدن به  قشر بالاتر ... در حالی که در شرایط فعلی شون هم همه چیز اوکیه ....


مثلا  من شنیدم استاندارد زندگی تو کشورهای مثل چین و ... اتاقه  نه خونه 

کسی که اتاق داشته باشه  اوکیه .... احساس فقیری نمی کنه ....


شاید بهتر باشه تو کشور ما هم کمی استانداردهای زندگی تغییر کنه 

استاندارهای  مسکن ... ازدواج .... ماشین ..... و.....و حتی تفریح و مهمانی ...