هفتگ
هفتگ

هفتگ

سر تسلیم من و خشت در میکده ها

بعد از ر‍ژ لب قرمز روی لب های زنی که دوستش می داری و قبل از کام گرفتن از سیگار در هوای بارانی ِ بهار، بوسیدن لپ های تازه روییده بر صورت طفلک چند روزه ات وسوسه کننده ترین میل ِ دنیاست که به چالش می کشد تمام مردانگی ِ یک مرد را...


بیست روز مقاومت کردم! پا روی دلم گذاشتم و به خودم وعده ی فردای بعد از چهل روزگی اش را دادم. جهاد اکبری بود برای خودش این جنگیدن با وسوسه ی بوسیدن صورتک ِ معصوم ِ مخملی اش. عاقبتم هم شکستم. یک شبی، قایمکی از عقلم، دست به دست دلم دادم و چشمان وجدانم را دو دستی، با هم، بستیم و تمام حسرت ِ بیست روزه ام را کردم دو تا ماچ ِ آبدار و نشاندم روی لپ های دخترک، دو طرف صورتش! آتش درونم که خوابید، خوابیدم. صبح فرداش چشمان ِ وجدانم به جوش های ریز ِ لعنتی ِ دو طرف صورت طفلک ِ لطیفم که باز شد نشئگی ماچ ها کلهم پرید. توبه کار شدم. به روناک گفتم، خندید، گفت: "باباشی، حقته، چهار تا جوش که اشکالی نداره"

حالا ده روز گذشته از آن بیست روز مجاهدت و آن شب ِ کذا، نشسته ام خمور ِ دو تا ماچ آبدار ِ دیگر، فکر می کنم به این حق داشتن ها و حق نداشتن ها، به این حق تراشیدن ها اساسن. به این که پدر بودن، پسر بودن، زن بودن و شوهر بودن و رفیق بودن و این نسبت های این ریختی چطور حق می آفرینند برای آدمیزاد. به حد و مرز ِ این حدود. به صواب و نا صوابشان. به این حقوق نَسَبی و سببی که گاهن دست و پا گیر می شوند و مایه ی بی مایه گی ِ روابط. به این که فردای ِ روز هوشم باشد پدر بودنم را با حق های دم دستی معامله نکنم. به این که پدر بودنم را عاشقم و کسی برای عاشقیت حقوق نمی گیرد، مستخدم نمی شود و عایدی و باج هم نمی خواهد. برای همسر بودن هم، برای فرزند بودن هم، برای دوست خوب بودن هم...


خواستم بگویم بین نویسنده ی وبلاگ و خواننده هم رابطه است. خواستم بگویم قشنگی ِ وبلاگ نویسی به همین رابطه است. به جنس و شکل و طول و عرض و ارتفاعش. خواستم بگویم این رابطه هم مثل خیلی روابط دیگر حق می آفریند، به گردن ِ هر دو طرف ِ رابطه. اما این حق، وزن دارد، چگالی دارد، حد و مرز دارد. خواستم بگویم حق رفاقت مان را، لطف همراهی مان را چماق نکنیم بعد از یک شب ننوشتن، یک بار دیر نوشتن، یک خط کج نوشتن و دو خط بیراه نوشتن به اسم ِ "بی احترامی به شعور ِ مخاطب" بکوبیم فرق ِ سر ِ این و آن... اما نمی گویم! حق رفاقت تان و لطف ِ همراهی تان، گردن ِ من محفوظ، بی گلایه اصلن :-)



حامد، فرزندِ ابوالقاسم، یا همان فرزندِ پدرِ قاسم

سلام. من حامد توکلی هستم. حامد توکلی. فرزند ابوالقاسم. نوه‌ی ابوالحسن. می‌دانید؟ همین الان یاد یکی از بزرگترین سوالات زندگی‌ام افتادم. که اگر اسم پدربزرگ من ابوالحسن است، پس چرا هیچ فرزندی به نام حسن ندارد. و اگر اسم پدر من ابوالقاسم است، پس چرا نه من و نه حسین برادرم اسم‌مان قاسم نیست. حالا بگذریم. من حامد توکلی هستم. فرزند ابوالقاسم. متولد نهم فروردین سال هزار و سیصد و شصت و هشت در شهر زاهدان. ساکنِ؟ نمی‌دانم کجا را بگویم. راستش را بخواهید من همیشه این مشکل عمیق هویتی را داشتم. بابا در بهشهر به دنیا آمد. مامان در بندرانزلی. برادر بزرگه در تهران. خواهرها در رشت. مامان و بابا اول زندگی ساکن تهران بودند. بعد رفتند رشت. بعد رفتند زاهدان. بعد رفتیم ساری. بعد رفتیم مشهد. از آن به بعد هم هر کس از من پرسید کجایی هستی، مثل خر توی گل ماندم. هنوز هم همینطور است. چه بگویم؟ مشهد؟ خب مشهدی نیستم. شمال؟ خب آخر خودم هم که شمالی نیستم. زاهدان؟ واقعا؟ من تابحال در تمام زندگی‌ام زاهدان را ندیده‌ام. باورتان می‌شود؟ ده ماهه که بودم کندیم بیرون از آن شهر. رفتیم ساری. ساری را هم یادم نیست. بعد رفتیم مشهد. دیگر هم نرفتم زاهدان. در حقیقت زاهدان یک ویژگی خیلی خاص برای من داشت و دارد. زاهدان تنها جایی در دنیا است که من بدون آن که به آن بروم، از آن برگشتم. جالب است نه؟ مثلا امکان ندارد که شما از کیش برگردید بدون آنکه قبلش به کیش رفته باشید. عجیب است. حالا بگذریم. الان کجام؟ تهران. بله بله. تهران. مشهد را ول کردم به امان خدا. مامان و بابا را ول کردم به امان خدا. آمدم تهران. چرا آمدم تهران؟ حالا بگذارید یک چند هفته بنویسم و کمی صمیمی‌تر شویم به‌تان خواهم گفت. بله. همه چیز را در مشهد گذاشتم و آدم تهران. اگر تا همین یک هفته پیش از من می‌پرسیدید بچه کجایی، شاید می‌توانستم با کلی زور زدن بالاخره یک جوابی بدم. اما حالا، عمرا. الان دیگر من بدون شک یکی از آواره‌ترین درختان زمینم. هیچوقت نشد که یک جا بمانم. بابام هم همینطور بود. من هم همینطورم. مثلا همین امروز رفتم توی یک سوپرمارکت در محله‌ی امیرآباد و گفتم داداش این میلانِ بغلی به کجا می‌خوره؟ یارو فروشنده زل زد توی چشم‌هام و گفت بچه مشهدی؟ لهجه انداختم توی دهانم و سریع جواب دادم نه جون دادا منظورم همون کوچه بود. گفت پس بچه مشهدی. اینجوری. درست مثل سه چهار سال پیش که ایستاده بودم حاشیه‌ی میدان کتاب در فرحزاد و تاکسی آرام کرد و من هم بلند گفتم فلکه. ترمز گرفت. دویدم سمت ماشین. راننده‌ی الدنگ نیم‌خیز شد و بلند گفت کدوم فلللللکه می‌ری مشهدی؟ بعد هم قاه قاه خندید و گازش را گرفت و رفت. راستش را بخواهید خیلی دوست داشتم به‌اش بگویم. که بابام در بهشهر به دنیا آمد. سال ۱۳۲۴. بعد در انزلی مامانم را پیدا کرد. بعد در تهران ازدواج کردند. بعد رفتند رشت. بعد رفتند زاهدان. دوست داشتم به آن راننده تاکسی بگویم بعد من در زاهدان به دنیا آمدم. بعد از زاهدان رفتیم ساری. بعد رفتیم مشهد. ولی خب نشد که بگویم. چون گازش را گرفت و رفت. همانطور که بلند بلند داشت می‌خندید. یادم هست که همانطور بی‌حرکت ایستادم حاشیه‌ی میدان و رفتم توی فکر. اصلا برام جا نمی‌افتاد که کجای چه چیزی خنده‌دار بود. بعدها فهمیدم. فهمیدم که ما آدم‌ها به ریشه‌هامان می‌نازیم. فهمیدم که ما آدم‌ها گاهی فقط یک بوته‌ی نحیفیم با ده فرسخ ریشه که توی زمین دوانده شده. بعدها فهمیدم که باید برگ داشته باشم. و میوه. فهمیدم ما آدم‌ها گاهی آنقدر به ذات می‌بالیم که اکتساب را فراموش می‌کنیم. فهمیدم که مهم نیست دوست ندارم آی‌کیوی ۱۵۰ داشته باشم و مردم را تحقیر کنم. فهمیدم که دوست دارم آی‌کیوی ۹۰ داشته باشم و آدم باشم. فهمیدم که مهم نیست من و تو دچار کدام جبر شدیم. فهمیدم که باید دست‌وپا بزنیم تا خودمان چیزی به دست بیاوریم. و آنجاست که لبخندمان گران می‌شود. همان موقع که با پنجه‌های زخمی از توی خاک زمین و زمان موفقیت و اعتبار و احترام «کسب» می‌کنیم. در گویِ افتخار خود خیره می‌شویم. و در آن آدمی را می‌بینیم که برایش مهم نبود که چه بود. در آن آدمی را می‌بینیم که برایش فقط «چه شدن» ارزش داشت. بعد از حرکت آن راننده تاکسی، من بیخیال رفتن تا فلکه شدم. برگشتم خانه‌ی عموم و خودم را شماطت کردم. بخاطر میراث پدری‌ام. بخاطر میراث دربدری‌ام. بخاطر آوارگی. بخاطر اینکه فقط دارم دنبال همان گوی می‌گردم. همان گوی شیشه‌ای افسانه‌ای. شاید هم پیدا نشد. مهم نیست. اگر هیچوقت پیدا نشد هم حداقل یک چیز را خوب می‌دانم. که اگر یک روز مسافرکش شدم و پسر جوان چاقی را گوشه‌ی خیابان دیدم و او گفت فلکه، ترمز بگیرم، لبخند بزنم، بگذارم بنشیند، و بپرسم؛ میدون شهرک دیگه؟

نی

روزهای زوج با پدرم می رم فیزیوتراپی،  امروز  فیزیوتراپی "بلع " داشت ...  

دکتر یه لیوان نصفه آب اورده بود و به پدرم می گفت سعی کنه با نی آب بخوره ... 

بنده خدا پدرم هر چقدر تلاش می کرد نمی تونست ، آب تا نصفه بالا می اومد و درست تا دم اونجا که "نی " کج میشه ، بعد بر  می گشت سر جاش ... 

دکتر می گفت ربط به نفس کشیدنش داره و باید تلاش کنه تا بتونه ،   هی انجام داد هی نشد دکتر کمی محکم گفت "  تلاش کن آقای پیرزاده " و گیر داد که باید حتما موفق بشی و پدرم خیلی تلاش کرد و خلاصه یه بار آب رفت بالا  ،که هم من و آقای دکتر باهم گفتیم " آباریکلا "........پدرم وقتی صدامو  شنید آروم  سرشو اورد بتلا و نگاهم کرد .... خوشحال نبود ،  ناراحتم نبود ... فقط یه 5 ثانیه تو چشمام نگاه کرد و بعد دکتر با دستورات بعدیش این ارتباط قطع کرد 


ناخدا گاه یاد اون روزی افتادم  که با مهناز نشسته بودیم وتلاش کردن هانا رو میدیدیم برای اینکه بتونه با نی نوشابه بخوره ،....... اون روز درست مثل امروز چند بار نی تا نصفه پر شد و برگشت و خلاصه موفق شد  دقیقا همین جمله رو به ها نا گفتم " آباریکلا " 


تقابل این دو تا موضوع واسه من خیلی تلخه همیشه ،   

ولی امروز به این فکر کردم تو پس نگاه پدر من چی نهفته بود ...

پدر من با هانا خیلی فرق میکنه ،  شاید واسه اون این اتفاقات تلخ تره 


موقع برگشت توو ماشین بهم گفت سری بعدی با مامانت میام  تو برو به کارات برس 

دختر

پیرزن با چشمهای قرمز و انگشت ورم کرده کنارم نشسته بود. نگاهش که به من افتاد گفت:" چشمام خونریزی کرده. چشم خطرناکه دیگه...ترسیدم اومدم بیمارستان.انگشتمو ببین...داشتم مرغ خرد میکردم بریدمش...حالا ببین چقدر ورم کرده و قرمزه.."

گفتم انشالله که چیزی نیست . شاید چاقو آلوده بوده...خوب میشه...نگران نباشین...

چشمم افتاد به برگه های آزمایش و رادیولوژیش که گذاشته بود رو صندلی بینمون...اسمش "دختر " بود. فکر کردم اشتباه میبینم. بالای برگه ی آزمایش هم نوشته بود "نام بیمار" دختر ....فامیلشو یادم نیست. 

ور بدبین ذهنم مردی رو تصور کرد تو ثبت احوال...مامور بهش میگه مبارک باشه اسمش چیه؟ مرد با عصبانیت میگه : دختره دیگه...چه فرقی میکنه.. اصن بنویس دختر...! دختر اسم میخواد چی کار !

ور خوشبین ذهنم اما مردی رو تصور میکنه که وقتی مامور ازش اسم میپرسه با خوشحالی میگه : دختره آقا..بنویس دختر که همه بدونن من چه نعمتی دارم !

پیرزن اما, تنها بود. ساعت 3 بعد از نیمه شب..پشت در اتاق رادیولوژی بیمارستان تنها بود..با چشمهای به خون نشسته و انگشت ورم کرده از عفونت ...تنها بود...

.

.

.

نوشتهء جدیدی از دوست قدیمی بلاگستانمان، فرشته خانم گرام

آن سالها اینجا می نوشتند : http://www.surushaa.blogfa.com

نگار

سوم دبیرستان بودیم... یک دوست جون جونی داشتیم که قد موهای سیاهش به پایین کمرش می رسید و چشم های درشت و قشنگی داشت... با یکی از پسر های محلشان دوست شد... پسرک یک جوری بود.... استایلش مثل قهرمان های فیلم های ایرانی قدیم بود... یک جور رو مخی راه می رفت و حرف می زد و به شدت از خود متشکر بود... این جناب داش آکل صفر تا صد مخ نگار را زد...  اولش شوخی و بچه بازی بود ولی از یک وقتی دیدیم دیگر نمی شود با داش آکل شوخی کرد چون نگار اخم هایش می رود توی هم... یک تیریپی داشتند که آن روزها که برای هم توی یک دفتر می نوشتند. نوشته های داش آکل را نگار سر کلاس و زیر میز می خواند و نوشته های نگار را داش آکل توی برجک نگهبانی حین خدمت... نوشته های نگار که چه عرض کنم نوشته های من!  دفتر که می رسید دست نگار سریع قیافه اش یک جوری استرسی می شد و باز چه کنم چه کنم ها و آخه من چی بنویسم هایش شروع می شد و من قبول کردم به جایش نوشتن را ... هر چند فکر نمی کردم که یک پروسه طولانی باشد... به گمانم به یکی دوبار و نهایت ده بار ختم می شد ولی زهی خیال باطل که تمام سال تحصیلی و تمام تابستان و یک عالمه وقت بعد تر من هنوز داشتم برای داش آکل نامه می نوشتم تا بالاخره سربازی کوفتی اش تمام شد ... یادم هست که دستخط اش خوب بود از این خط های روون و درشت، نگارش نوشته هایش هم خوب بود ولی بدترین قسمت نوشته هایش زورگویی و امر و نهی هایش بود.... خودم را وقت پاسخ دادن می گذاشتم جای نگار با همان چشم های درشت و معصوم و عاشق وگرنه اگر قرار بود من جواب آن همه هارت و پورت و حق داری و حق نداری را از زبان خودم بدهم حتما با پررنگ ترین خودکارم می نوشتم: خفه!  البته ناگفته نماند من فقط دفتر را می خواندم تا بدانم چی جواب بدهم وگرنه صاف توی دفتر نمی نوشتم ...  توی برگه می نوشتم و نگار با دست خط خودش پاک نویس می کرد...

الان که یادم می افتد خنده ام می گیرد ... از سوتی هایی که چند بار نگار داده بود چون خوب یادش نبود نوشته ها رو ... از تعریف هایی که داش آکل از نوشته های نگار می کرد ... از دفعاتی که توی نوشته هایش اصرار داشت کسی جز نگار نوشته هایش را نخواند .... نمی دانم شاید کار درستی هم نبود ولی خب من آن روزها هیچ آینده خاصی برای آن رابطه نمی دیدم... ولی گویا خودشان می دیدند ... سوم رو تموم کردم و رفتم پیش دانشگاهی.... پیش رو تموم کردم و شروع کردم واسه کنکور خوندن.... دانشگاه قبول شدم و شدم دانشجو ولی نگار همان جا توی سوم جا ماند.... من پشت همان نیمکت ها نگار را جا گذاشتم با همان پسرک یک جوری...

به خاطر مجموع واحد های افتاده اش نتوانست حتی دیپلم اش را بگیرد ... و همان وقت بود که داش اکل از سربازی برگشت با جیب خالی و اخلاقی گند و یک عالمه صفات منفی دیگر به خواستگاری اش آمد... مثل داستان های فهیمه رحیمی.... نگار بعد از ازدواج گم شد.... غیب شد.... نه کسی آدرس خانه اش را داشت نه شماره... هیچی ... گاهی بچه ها به منزل مادرش زنگ می زدند ولی دست به سر می شدند.... دیشب حین چت های آخر شب وایبری با رفقای دبیرستانی یکی گفت : نگار جدا شده....

از دیشب قیافه ی نگار جلوی چشمامه... هی تلاش می کنم توی تصوراتم دوازده سیزده سال بکشم روی قیافه آن روزهایش و حالایش را حدس بزنم... رنگ موهایش را تغییر می دهم .. یه کم شکسته اش می کنم ولی نه ... هیچ کدام به دلم نمی نشیند ... باید خودش را ببینم.... باید بهش بگم دختر ما اشتباه بچه گانه ای کردیم .... تو باید خودت جواب آن بکن نکن ها و غرغرها رو می نوشتی... تو باید خودت برای جواب دادن به نگاه از بالا پایین اش به ذهنت فشار می آوردی شاید یک جور دیگری می شد همه چیز.... تقصیر من هم هست البته.... یکبار اگر یک خفه ی بزرگ روی جلد دفتر با دست خط خودم نوشته بودم، حتما آن کوه غرور و مجسمه ی اعتماد به نفس حسابی به تریج قبایش برمی خورد و رابطه شان به هم می خورد.... شاید اگر یک جوری می فهمید که من وسط خط به خط حرف هایش چهارزانو نشسته بودم الان همه چیز فرق می کرد.... ولی خب تمام اینها فقط اگر و ای کاش هایی بی فایده اس و دییگر هیچ !

اصلاحیه

دوستان با عرض سلام 

همون طور که در کامنتهای پست قبل  تیراژه عزیز فرمودن و همین طور. آقا یا خانم " خواننده خاموش " در پیام خصوصی برای من نوشتند ظاهرا راهی هست که می شود پیام خصوصی را فقط فقط برای یک نویسنده فرستاد. 

خب بنده از این جریان بی اطلاع بودم و در پست قبل دوستان نتونستم درست راهنمایی کنم که بدینوسیله اصلاح می کنم. 

آقا یا خانم "  خواننده خاموش" بخوبی به سادگی و روانی توضیح دادن. که من متن کامنت ایشون براتون کپی میکنم


با سلام 
من خواننده خاموش هستم  
چیزی که باعث شد براتون بنویسم پیام خصوصی هستش. 

خواستم خدمتتون عرض کنم هر کسی بخواد میتونه برای نویسنده منتخبش در وبلاگ گروهی خصوصی بذاره.بدینصورت که روی اسم نویسنده کلیک کنه و وارد شناسنامه اون نویسنده بشه بعد تماس با من رو بزنه و خصوصیشو ارسال کنه!این خصوصی فقط برای همون نویسنده ارسال میشه 


مرسی " خواننده خاموش "  مرسی تیراژه عزیز

پیغامهای خصوصی

خوانندگان گرامی هفتگ ،

سلام ....


کامنت  " طاها "  باعث شد من  راجع به کامنتهای خصوصی وبلاگهای گروهی یه بررسی کنم ...

تو یه وبلاگ گروهی هر کدام از اعضا از طریق  رمز وبلاگ  خودشان  وارد وبلاگ هفتگ می شوند مثلا  من وقتی بخوام تو وبلاگ هفتگ پست بنویسم با همان اسم کاربری و رمز وبلاگ  خودم وارد بلاگ اسکای میشم  و در اونجا هم وبلاگ خودم و هم  وبلاگ هفتگ موجود است ... روی قسمت یاددداشت جدید وبلاگ هفتگ کلیک میکنم و  پست خودم می نویسم و اتوماتیک اسم و عکس من همراه پست جدید آپ میشه ...


وبلاگ هفتک یه رمز و نام کاربری اصلی داره که وقتی جمعه ها بخواهیم پست  " مهمان  " آپ کنیم با اون رمز کار بری وارد می شویم تا پست روز جمعه با نام هفتگ آپ بشه


وقتی خواننده ها وبلاگ لطف میکنند و کامنت خصوصی میگذارند ... فقط از طریق رمز و نام کاربری اصلی قابل دیدنه ... و این موضوع  رو من نمیدانستم برای همین  تا امروز کامنتهای خصوصی ندیده بودم .


 در جواب طاها جان باید عرض کنم  که شما وقتی کامنت خصوصی میگذارید .. کامنت شما برای ما 6 نفر قابل رویته .. واگر میخواهید فقط فقط برای یکی از نویسنده ها پیام بگذارید بهتره در وبلاگ شخصی خودشان پیام بذارید ....



تو این مدت جز پیامهای تبلیغاتی که بصورت خصوصی اومده بود ، یازده تا پیام خصوصی داشتیم ...که البته چون همه شون بجز کامنت نیمه جدی در عنوان نامه نام نویسنده مورد نظر ذکر نکرده بودن مجبور شدم تمام پیامها رو بخونم ...


برای همین خواهش میکنم وقتی پیام خصوصی در هفتگ میگذارید حتما حتما در عنوان  نام کسی که برایش پیام گذاشتید بنویسید ....



اقا یا خانم " بهمن " عزیز :  اظهار لطف کرده بودن به هفتگ که من از همین جا از ایشون از طرف خودم و بقه  تشکر میکنم 


آقایان یا خانمها " سرزمین آفتاب " و " باغبان " و " تیراژه " لطف کرده بود و غلط دیکته های منو گرفته بودن من ازشون تشکر میکنم مرسی اصلاح می کنم ..



شمسی خانم : راجع چهل سالگی یه کامنت برای محسن باقرلو نوشته بودن ... محسن جان اگه نخوندی برو بخون


آقا یا خانم habeyeangur  : پرسیده بودن که چگونه می توانند در هفتگ عضو شوند باید عرض کنم مطالب شما فقط به صورت مهمان در روز جمعه قابل نشره   و هر جمعه یکی از نویسنده ها  ، مهمان دعوت میکنه  این یعنی من هر 6 هفته یک بار اجازه دارم جمعه ها مهمان دعوت کنم  و تمام سعی ما  اینه در روز جمعه حتی المقدور از نویسنده های باسابقه و خوب دعوت کنیم ..دوستانی که مطالبی دارند و میخوان در وبلاگ هفتگ منتشر بشه  لینک مطلب در کامنت خصوصی بگذارند انشاله در مطالعه می کنم و  پس از هماهنگی با بقه دوستان در روز جمعه منتشر میکنم 


اقا مهرداد به اقا طیب  لطف داشتند و اقا یا خانم بوف هم به باقرلوی عزیز اظهار لطف کردن ...



خانم " حوری " لینک یکی از مطالب زیباشونو گذاشته بودن که انشااله در اولین فرصت در جمعه منتشرش میکنم 


و در پایان هم خانم  " نیمه جدی " برای بنده یه نامه گذاشته بودن در جواب خدمتشون عرض میکنم ...


خانم نیمه جدی عزیز  من اصلا از کامنت شما ناراحت نشودم ... باور کنید در مورد پست های من هر جور که مایل بودید جواب بدید و هر جور که دوست داشتید انتقاد کنید و  جواب منو بدید من به هیچ وجه ناراحت نمیشم .... و همیشه شما رو یکی از خواننده های خوب و منتقدهای عالی قلمداد میکنم ...مرسی که انقدر به فکر هستید و انقدر با شعور ... وقتی کامنت شما رو خوندم بسیار خوشحال شدم


در مورد اون پست من هنوز قانع نشدم .... کامنتهای منم شما رو قانع نکرد ...  اگه براتون هنوز مهمه و عصبانیتون از بنده فروکش کرده ،من ازتون خواهش میکنم دوباره برید و اون سه تا پست بخونید و کامنتهای دوستان و جواب من به کامنتها رو بخونید و در قسمت همون کامنتها دقیقا بفرماید کدوم جوابیه من اشتباه است ... و کجای حرف منو قبول ندارید من هم هر روز به  کامنت دونی اون پست سر میزنم و نظر شما رو میخونم  و اگر جوابی داشتم همون جا می نویسم انشااله که به نتیجه بهتری برسیم .



در پایان من خودم سعی میکنم هر هفته پیامهای خصوصی بخوننم و اگر موردی بود به بقه دوستان نویسنده اطلاع رسانی کنم ... توجه داشته باشید اگر می خواید فقط نویسنده خاصی مطلب تونو بخونه حتما در عنوان نامه  نام نویسنده رو اعلام بفرمایید 

اعدامی ها !

من اگر قانونگذار بودم چندین گروه را به ترتیب اولویت در نوبت اعدام یا ریختن توی دریا قرار میدادم ! یکیش آندسته از راننده های ماشین های لوکس که ماشین های معمولی و سرنشینانشان را سوسک و زباله می پندارند و خیابان را ملک شخصی و ارث بابای فلان فلانشان ... یکی هم اینهایی که با اسامی مختلف توی وبلاگها کامنت میگذارند ! اگر گروه های دیگری هم مد نظرتان است بفرمایید که وختی قانونگذار شدم توو نوبت قرارشان بدهم !