هفتگ
هفتگ

هفتگ

سه سال پیش  وقتی ماه رمضان شروع شد، سه روز بود که پدرم را از دست داده بودم. دم افطار جلوی تلویزیون می نشستم و از تیتراژ ماه عسل گریه می کردم تا خداحافظی مهمان برنامه...با حلیم.... با زولبیا....با لقمه نان پنیر و سبزی.... با همه چی یاد پدرم می افتادم ... و دلم می خواست باشد و کنار هم افطار کنیم. برایش چایی لیوانی بریزم و او از نان فانتزی سر کوچه شیرمال داغ بخرد...توی خانه اش دنبال ردپا ها و اثر آخرین کارهایش می گشتم و بغض می کردم مدام.... رمضان سه سال پیش سخت ترین رمضان زندگی ام بود... رمضان ها سر وقتشان می آیند و تمام می شوند و من در هر رمضان به مهربانی خدا بیشتر پی می برم...بیشتر می فهمم که چقدر خدا کارش درست است... چنان جریان زندگی را از همان بالا به تلاطم می اندازد که تو دیگر بین موج های خروشان و سهمگینش فقط پارو می زنی تا جلو و جلو تر بروی و دیگر وقتی برای دست تکان دادن به جزیره ی پشت سرت نداری... این را از آنجایی می گویم که این روزها یک قسمت هم ماه عسل را ندیدم... چند باری از جلوی درب خانه خالی پدرم رد شدم و هربار آنقدر کار داشتم که نشد حتی یک ترمز کنیم و کلید در قفلش بچرخانیم... به یادش می افتم گاه گاهی... یادش مثل یک لبخند ریز روی لب هایم می نشیند و آرام برایش فاتحه می خوانم... دیگر با دیدن پیرمرد های عصا به دست توی خیابان حسرت نمی خورم که چرا پدرم به این سن نرسید... حالا که فهمیده ام خدا خودش سکان زندگی را به خوبی در دست گرفته است تسلیمش شده ام... با هم کنار آمده ایم... من قول داده ام به یاد گذشته ها گریه نکنم ...او قول داده است چیزی شبیه گذشته را در آینده ام تکرار نکند...

یک اتفاق ؟

یک اتفاق افتاده است، یک حادثه، که همه و همه رو وادار به حرف کرده است... وادار به نوشتن... به سرودن..... به غرق شدن در خاطره سالهای دور و نزدیک... شاید به اندازه ی سال ها پیش و شاید هم به فاصله یه روز و یا همین آن....و شاید فردا و روزهای نیامده و دل نگران برای اتفاق های پیش رو..... 


قلب ها پر شده از حسرت و دستها خالی از امکان هر کاری....

 یک خاطره ی شوم که تا ابدیت بال گسترانده....

 یک سرازیری خواب آلود که گوشش شاید پر شد از  فریاد ها و چشم هایش هراس ها را در دو دو چشمان در حال سقوط دید و دلش به  دل هایی که می تپید همراه نشد ، سقوطیان در نیمه راه سرازیری،   شاید به زور بازو و به پشتیبانی دوره آموزشی که تن  رو ورزیده کرده دلخوش کرده اند....و خواستند فایق بیان بر هر چی نا امیدی 

 ولی سرازیری، شیبش از این حرف ها تندتر هست....

 از این ورزیدگی ها، ورزیده تر است....

 سرازیری هست به ته ِ قهقرا... ،به سکوت محض، به خاموشی بی صدا،....به قهر ِ ناخواسته ی دلهایی از ما...... به حسرت، حسرت، حسرت 


 به همون جایی که یک ملت، از بزرگ و کوچک، دلشان سوخت و همدردی کردند و گریستند و خروشیدند  و عصبانی شدند و پرسیدند که چرا؟؟ چرا؟؟ 

اینها را همه گفتند و من نمی خواستم بگویم ولی گفتم..... حسش  جانکاه بود و بزرگ.... 

شنیدم سرازیری مرگ، هم رشته های مرا به سوی خودش خوانده است.... و من فکر کردم که چه قدر شبهای امتحان دینامیک، مقاومت مصالح، تحلیل، فولادی، بتن، آبرسانی... ترافیک، روسازی و راهسازی، بیدار خوابی کشیدند و مسئله حل کردند و در اضطراب  نمره شون دلشون تپید...... 

چه قدر از ایمنی گفتند و نوشتند و گوش دادند.... چه قدر از سیفتی فاکتور( safety  factor ) ها خنده شان گرفت که چه ارقام بزرگی در می آید.. و چه قدر از قوس ها و شانه ها و شیب ها و وسایل حفاظتی جاده شنیدند و خواندند و در امتحانات  نوشتند.... 

چه قدر همدیگر را مهندس خطاب کردند و فکر کردند که باید بسازند.. باید بر اساس اصول بسازند... موقع فارغ التحصیلی قسم خوردند که هر گز بر خلاف موازین علمی عمل نکنند و متعهد باشند.... 

قرار بود هر کدام، آینده ایی باشند.... 

لبخندی باشند 


دنیایی باشند 


قرار بود بروند سربازی، دوره آموزشی  و باشند.... 

قرار نبود. خط های عمر در کف دستشان  اینقدر کوتاه باشد.... قرار نبود 

اما شد 


در سکوت غلتیدند و رفتند.... 

از پله ی سربازی رد نشدند.. ماندند و ماندند.. تا حب وطن در همه ی سلول هایشان  جاری شود، ته نشین شود، دُرد شود و دَرد شد.... 


آرزو می کردم خواب باشند و لبخند به لب، از همان ها که در آخرین عکسشان  دست به دست می شود، در اندیشه ی آینده باشند و هیچ ندانند که نیستند....هیچ ندانند که ترمز لامصب بریده..... ندانند که سراشیبی رفته روی کلاج بی مروت و سرعت رو بیشتر کرده....هیچ ندانند که.... هیچ ندانند... و هیچ ندانند که نیستند و ملتی حسرت وار اخبار رو دنبال می کنند... 

ای کاش فقط مثل یک سرعت گیر، همچنان خواب از این سراشیبی سقوط کرده باشند.... 


روح شان شاد...


نوشته ی : هدیه ی آقاخانی ، مستاجر جدید آپارتمان هفتگ !

مرگ خوب است ، اما برای همسایه !!

 از سیاست حرف زدن این روزها همانقدر روحیه می خواهد که ... بگذریم . یک جور دیگر بگویم . این قاطی شدن سیاست با چیزهای دیگر ، چیزهایی که برای مردم ارزش خاصی داشت ، فضای سیاست و هر چیز دیگری را تهوع آور کرده است .

نمی خواهم از سیاست حرف بزنم . و نمی خواهم پا در کفش سیاست کنم ، چرا که وارد شدن همگان در سیاست ، نتیجه اش همین فاجعه ای است که ما داریم در آن رشد می کنیم .

چند خبر را با هم مرور کنیم :

 

یکم . 

وزارت امور خارجه کشورمان درباره اعلام نتایج همه پرسی بریتانیا در زمینه خروج از اتحادیه اروپایی بیانیه ای صادر کرد.

به گزارش ایرنا به نقل از اداره کل دیپلماسی رسانه ای وزارت امور خارجه، در این بیانیه آمده است: جمهوری اسلامی ایران به عنوان یک نظام مردم سالار به رای مردم بریتانیا در زمینه خروج از اتحادیه اروپایی احترام گذاشته و آن را در مسیر خواست اکثریت مردم آن کشور در تنظیم روابط خارجی خود قلمداد می کند.
جمهوری اسلامی ایران همواره خواهان گسترش روابط با کشورهای اروپایی بر مبنای احترام متقابل و عدم دخالت در امور داخلی یکدیگر بوده و خروج بریتانیا از اتحادیه اروپایی تغییری در رویکرد جموری اسلامی ایران نسبت به آن کشور ایجاد نخواهد کرد.

( نقل از : http://www.beytoote.com/news/foreign-policy/political-news16959.html )

 

دوم .

اظهارات سردار قاسم سلیمانی در خصوص اقدام رژیم آل خلیفه به سلب تابعیت روحانی برجسته بحرینی با بازتاب گسترده در رسانه‌های خارجی مواجه شد.

به گزارش ایسنا، خبرگزاری رویترز در گزارشی آورده است، به دنبال اقدام دولت بحرین علیه رهبر روحانی اکثریت شیعیان این کشور، سردار سلیمانی به دولت منامه در خصوص احتمال وقوع درگیری مسلحانه هشدار داد. در گزارش رویترز این جملات سردار سلیمانی نقل شده که گفته است: یقینا آنها می دانند تجاوز به حریم آیت الله شیخ عیسی قاسم خط قرمزی است که عبور از آن شعله‌ای از آتش را در بحرین و سراسر منطقه پدید خواهد آورد و برای مردم راهی جز مقاومت مسلحانه باقی نخواهد گذاشت. قطعا تاوان آن را آل خلیفه پرداخت خواهد کرد و نتیجه آن جز نابودی این رژیم سفاک نخواهد بود.


شبکه خبری بی.بی.سی نیز در انعکاس این خبر از عنوان "هشدار بی‌سابقه قاسم سلیمانی به حکومت بحرین" استفاده کرده و آورده است: قاسم سلیمانی فرمانده نیروی قدس سپاه پاسداران ایران در هشداری بی‌سابقه، شیخ عیسی قاسم رهبر شیعیان بحرین را "خط قرمزی" دانست که "تجاوز به حریم" آن، نابودی حکومت این کشور را به دنبال خواهد داشت.

 

( نقل از : http://www.beytoote.com/news/foreign-policy/tnews63665.html  )

سوم .

به گزارش عصرایران به نقل از سایت شبکه لبنانی المیادین، نصرالله روز جمعه  به مناسبت چهلم شهادت مصطفی بدرالدین از فرماندهان ارتش حزب الله لبنان در سوریه سخنرانی عمومی داشت که مهمترین بخش های آن به این شرح است:

در باره تحریم های مالی آمریکا علیه حزب الله لبنان گفت: هر گونه اقدامی از سوی بانک ها علیه حزب الله لبنان تاثیری بر این گروه نخواهد داشت زیرا بودجه حزب به صورت کامل از ایران تامین می شود.

همه امور مالی حزب الله لبنان از ایران می اید و نه از طریق بانک ها. همانطور که موشک ها به ما می رسند که با آنها اسرائیل را تهدید می کنیم پول هم به ما می رسد.

 ( نقل از : http://www.beytoote.com/news/foreign-policy/tnews64014.html )

 

و حالا چند سوال ساده :

یکم : آیا مردم ما هم حق دارند در مورد تنظیم روابط خارجی کشور ، در یک همه پرسی نظر خود را به حکومت اعلام کنند و به اجرا بگذارند ؟

دوم : آیا ما مجازیم در امور داخلی کشورهای دیگر دخالت کنیم ؟

سوم : آیا ما با همه ی این حرف ها و حمایت ها و کارها ، در طول سی و هفت سال گذشته چه گلی به سر مردم کشور خودمان زده ایم ؟

و ... ما همچنان امیدواریم خواهیم بود به بهبود اوضاع .

و حکایت همچنان باقی است . ا

انگیزه

تو هر سنی یه چیزی کمه ... که باعث میشه تو به اونچه می خوای  نرسی .....

 بارز ترین این کاستی ها در نیمه اول زندگی    " پول " و در نیمه دوم زندگی  " انگیزه " است ...


من فکر می کنم در نیمه دوم زندگی  " تعهد " که انسان می بره جلو ....

 وظایف گوناگونی که تو این سن و سال مثل مور و ملخ رو سرت ریخته  و تو متعهدی بهشون ....برای همین  هم جوهر و شاکله  ازدواج  " تعهده "  

ولی تو نیمه اول زندگی  انگیزه است که تو رو جلو می بره  اشتیاق برای رسیدن  به هر انچه آرزو داری ....


شاید  برای همین هم جوهر عشق و عاشقی   " اشتیاق و انگیزه " است .....


آدم موفق آدمی  که  تو نیمه اول زندگیش  چاشنی تعهد داشته باشه و تو نیمه دوم زندگیش چاشنی انگیزه رو حفظ کرده باشه 



برنده شدی، جیغ بزن!!

کانال دو بعد از اذان مغرب، یه برنامه ای نشون میده که درباره محصولات محسن هست و در واقع یه قرعه کشیه بین افرادی که از محصولات این شرکت استفاده میکنن. هر شب قبل از شروع قرعه کشی جدید، تماس تلفنی ای که با برنده ی شب قبل گرفتن رو پخش میکنن. توی این چند قسمتی که من دیدم، به محض اینکه به طرف میگن برنده یک دستگاه سمند شده، شخص برنده میگه: واقعا؟! دست شما درد نکنه... به همین بی حالی، به همین بی ذوقی... انگار که برای افطار شله زرد آوردن در خونشون... 
اما مطمئنم اگه یکی از این شبها من پشت خط تلفن به عنوان برنده باشم، چنان هیجانی از خودم نشون بدم و آنچنان جیغی از سر خوشحالی بکشم که دونه دونه ماشین های برنده های قبلی رو بگیرن و به پاس استقبال بی نظیرم، دو دستی تقدیمم کنن...!

برگ سی ام/ آغاز تابستان تن طلایی

نظر شما چیست؟

چند روز پیش یکی از دوستان این متن رو برام  فرستاد

((جایی خواندم که نوشته بود 

سرمهماندار هواپیما هستم و با سرتیم امنیت پرواز این حکایت را نقل میکنیم که به عینه دیدیم 


به نام خدا 


یکروز صبح زود جهت انجام دادن پرواز وارد فرودگاه امام خمینی (ره ) شدم ،سالن فرودگاه شلوغ بود مسافران زیادی اونجا بودن و همگی در حال خدا حافظی از بستگانشون بودن و شاد و خوشحال .....

تو این جمعیت چشمم افتاد به یک عده که از همه بیشتر خوشحال تر و شور و حالی داشتند و منتظر گرفتن کارت پرواز بودن ،نگاه کردم به تلویزیون بالای کانتر اونها که ببینم کجا دارن میرن دیدم نوشته "نجف"

پیش خودم گفتم خوش به حالشون کاش روزی هم برسه منم با خانوادم بتونیم چند روزی جهت زیارت عازم بشیم 


خلاصه وارد مرکز عملیاتمون شدم و خودمو معرفی کردم ...

اون روز قرار بود طبق برنامه قبلی به ارمنستان برم که یکهو مسول شیفتمون گفت ....


فلانی شما بورو نجف ! پروازت تغییر کرده !


خوشحال شدم و حکم ماموریتم را گرفتمو وارد هواپیما شدم ...


بعد از یکساعت شروع کردیم به مسافرگیری ...


مسافرها خوشحال و خندان وارد هواپیما شدن و سر جاشون نشستن ، آماده بستن درب هواپیما بودیم که مسول هماهنگی پرواز سراسیمه وارد شد و گفت : 


دو نفر باید پیاده شن !!!


پرسیدیم چرا ؟ 


گفت : از دفتر مدیر عامل هواپیمایی گفتن بجاشون دو تا از کارمندها جهت انجام یکسری از کارهای مهم اداری امروز باید برن نجف ....

حالمون گرفته شد چون دست روی هر کدوم از این مسافرها میزاشتیم که پیاده شه دلش میشکست ،کاری هم نمیشد کرد چون دستور داده بودن و میبایست انجام شه !


وارد اتاق خلبان شدم و ازش خواهش کردم اجازه بده از دو صندلی اضافه در اتاق خلبان جهت نشستن این دو کارمند استفاده بشه که متاسفانه موافقت نکرد .


خلاصه لیست مسافرها را آوردند و قرار شد اسم دو نفر انتهایی لیست را اعلام کنند تا اونها پیاده بشن 


اسمها را اعلام کردند و قرعه افتاد به یک پیرمرد و یک پیرزن !


از هواپیما که داشتن پیاده میشدن نگاهشون یادمه که چقدر ناراحت و دل شکسته بودن .


هواپیما به سمت نجف پرواز کرد و بعد از یکساعت و چند دقیقه رسیدیم به آسمان نجف ....


منتظر اعلام نشستن هواپیما از طرف خلبان بودیم ولی اعلام نمیکرد و ما همچنان در روی آسمان نجف اشرف دور میزدیم ...


نیم ساعتی گذشت که خلبان دلیل نشستن هواپیما را اعلام کرد و گفت به دلیل طوفان شن و دید کم قادر به نشستن نیست و میبایست برگرده فرودگاه امام تا هوا خوب بشه !


برگشتیم فرودگاه امام و درب هواپیما باز شد و مسول هماهنگی رفت اتاق خلبان و دلیل برگشت را پرسید و خلبان هم بهش گفت ...

اما با تعجب شنیدیم که مسول هماهنگی میگفت فرودگاه نجف بازه و پروازها داره انجام میشه و بعد از شما چند هواپیما نشست و برخواست کردن ....


پیش خودم گفتم لابد حکمتی توی اینکاره !!!


رفتم پیش خلبان و گفتم ...


کاپتان حالا که اینطوریه لابد خدا خواسته ما برگردیم این دو تا مسافر جامونده را ببریم ،کاش شما اجازه میدادی از این دو صندلی اتاق خلبان امروز استفاده میکردیم 


خلبان که مسول ایمنی پروازه نگاهی بهم کرد و گفت : 

شما فکر میکنید دلیل برگشتمون این بوده ؟! باشه برید صداشون کنید بیان 


خوشحال پریدم از اتاق خلبان بیرون و رفتم پیش مدیر کاروان و گفتم : 

شما تلفن این خانم و آقایی که پیاده شدن و دارید ؟!


گفت بله !

گفتم : سریع زنگ بزن ببین کجان خدا کنه تو فرودگاه باشن بهشون بگو بیان ...


اونهم تماس گرفت و خواست خدا پیداشون کرد و آمدن (اون دوتا از فرط خستگی رفته بودن نمازخونه فرودگاه استراحت کنند و منزل نرفته بودن )


همه خوشحال و منتظر اومدنشون بودیم که دیدیم یک پیرزن و پیر مرد با غرور و خوشحال دارن میان ...


پیرزن جلوی ما که رسید گفت : فکر کردید کار ما دست شماست ؟! فکر کردید شما میتونید جواز سفر ما رو باطل کنید ....


چشمامون پر از اشک شد و ازش عذرخواهی کردیم 


گفتم مادر خداروشکر که منزل نرفته بودید و حالا اومدید !


گفت : آخه شما بودید میرفتید ؟ با چه رویی بر میگشتیم خونه !

((حالا گوش کنید به حکایت جالبی که پیرزنه نقل کرد))


اینقدر حالمون خراب بود که اصلا نمیتونستیم راه بریم و رفتیم تو نمازخونه تا حالمون جا بیاد و بعد بریم خونه...


پیش خودم گفتم یا امیرالمومنین و یا اباعبدالله و یا حضرت ابالفضل (ع) شما اینهمه مهمون داشتی امروز ما دو تا فقط زیادی بودیم و شروع کردم به گریه کردن و بی حال شدم و خوابم رفت 


تو عالم خواب و بیداری بودم که یک آقا سید بزرگواری اومد داخل نمازخانه و گفت :

مگه شماها نمیخواستید برید کربلا پس چرا نشستید ؟!

عرض کردیم آقا نشد ! نبردنمون !

فرمود پاشید خیالتون راحت برید کربلا !!!!


میگفت تا چشمهامو باز کردم دیدم موبایل شوهرم داره زنگ میزنه و گویا شما گفته بودید بیاییم 


"تا یار که را خواهد و میلش به که باشد ". ))

به نظر شما آیا این اتفاق  واقعی است یا زاییده تخیل؟ 

اصولا به اینکه پشت حوداث زندگی ما  دستی هست  را باور دارید یا خیر؟ 

..........

لطفا بدون توهین پاسخ دهید 

انقلابی ها

انقلابی ها ( 3 )  

خودش را با دوچرخه اش می شناختند . مثلا اگر کسی می خواست بگوید او را دیده است ، می گفت :

-  آژان عباس رو با دوچرخه اش توی محله ی چارو دیدم !

 اگر لباس ژاندارمری تنش نبود ، هر کسی او ، دوچرخه و خورجین آویزان از تَرک دوچرخه اش را می دید ، گمان می کرد که او باید یک پستچی باشد ! 

دائما با دوچرخه اش از این محله به آن محله و از این خیابان به آن خیابان می رفت . درِ خانه ای را می زد و یا جلوی دکانی می ایستاد . نامه ای را به صاحبش می داد و توی دفترچه اش از گیرنده ی نامه امضاء و اثر انگشت می گرفت . تا سالهای سال ، بودن آژان عباس مرا سردرگم کرده بود که آیا نامه رسان ها هم می توانند پاسبان باشند یا نه ؟!

روزهای پاییز و زمستان پنجاه و هفت ، کار او بیشتر و سخت تر شده بود . در سرمای سیاه و استخوان سوز ، او باید سوار بر دوچرخه اش می رفت و نامه ها و احضاریه ها و اخطاریه ها را به دست افرادی می رساند که  حالا دیگر نه تنها از او و لباسش حساب نمی بردند ، بلکه اگر پایش می افتاد کمی هم اذیتش می کردند ! آژان عباس ، آژان وفادار به سلطنت ، روزهای سختی را سپری می کرد . روزهایی که تعداد گیرنده های نامه هایش بیشتر و بیشتر می شدند . 

روزی از روزهای سرد و برفی ، آژان عباس دوچرخه اش را لبه ی جدول جوی خیابان پهلوی پارک کرد . دست هایش را جلوی دهانش گرفت . با های دهانش دستهایش را گرم کرد . از توی خورجین آویزان از تَرک دوچرخه اش ، دو سه تا پاکت نامه درآورد و رفت سمت مغازه ی میوه فروشی . 

-  کجان این شورشیا ؟

پیرمرد میوه فروش ، پشت دخل دکانش ، کنار بخاری  علاءالدین نشسته بود و دستهایش را بالای بخاری گرفته بود تا گرما را بیشتر حس کند . او ، بی آنکه حتا سرش را بلند کند ، سرفه ای کرد و گفت :

-  به به آژدان خان ! کدوم شورشی مرد ؟ بیا یه چایی بخور گرم شی . 

-  من توی ماموریت نظامی بیام چایی بخورم ؟ توی لونه ی شورشیا ؟ حرفا می زنی حجی ! بگو کجان ؟

-  کیا ؟

-  پسرت و همون رفیق های الدنگش ! همون هایی که تازه شاششون کف کرده و فکر کردن می تونن با اعلیحضرت دربیافتن . همون جوجه ...

جمله ی آژان عباس تمام نشده بود که سعید رسید . از پشت سر دست گذاشت روی شانه ی آژان عباس و گفت :

-  گمونم با من کار داری تیمسار !

آژان عباس ، ناگهان یکه خورده و ترسیده ، دست سعید را از روی شانه اش انداخت و با فریاد گفت :

-  به مامور ژاندارمری حمله می کنی ؟ مامور قانون رو مسخره می کنی ؟ می دم توی پوستت رو پر از کاه کنن . 

سعید در حالی که می خندید وارد دکان شد . به پیرمرد سلام کرد و رفت توی پستو . آژان عباس در حالی که از شدت عصبانیت قرمز شده بود فریاد کشید :

-  می دونم توی پستو با رفیقات خونه تیمی راه انداختی ! بیا این جا بچه ! بیا این نامه رو بگیر و امضاء کن . 

صدای سعید از توی پستو به گوش رسید : 

-  حرص نخور شیرت خشک میشه آژدان ! نامه رو بده بابا ، خودت هم به جای من اثر انگشت بزن !

-  منو دست انداختی بچه قرتی ؟ می دونی با کی طرفی ؟ می خوای بیام همینجا یه فشنگ از هفت تیرم خالی کنم توی اون کله ی بی مغزت ؟ 

-  چقدر خشنی تیمسار ! بگو ببینم با کی طرفم ؟ هفت تیرت فشنگ هم داره ؟

حالا صدای آژان عباس به لرزش افتاده بود . او هرگز تصور نمی کرد روزی برسد که جوانهای شهر با او اینگونه برخورد کنند . با مامور قانون !! دستش سمت کمربند نظامی اش رفت و فریاد کشید :

-  من ... من میدونی کی ام ؟ من همون افسر وفادار اعلیحضرتم که توی دادگاه ، یه تیر زدم توی پیشونی اون خسرو گلسرخی خائن ، ... فهمیدی ؟ من ...

صدای آژان عباس ، در انفجار قهقهه های بلند چند جوان توی پستو ، گم شد . پیرمرد ، یک استکان چایی به آژان تعارف کرد و از توی پستو کسی گفت :

-  تیمسار ! کرامت دانشیان رو چه طوری کشتی ؟! 

و باز انفجار خنده ها ...

سه چهار ماه بعد ، آژان عباس بازنشسته شد . یکسال بعد پسر میوه فروش و چند تا  از رفیق هایش سر به نیست شدند . دو سال بعد میوه فروش مرد . آژان عباس هم چند سال بعد مرد . و من هرگز نفهمیدم که او اصلا می دانست خسرو گلسرخی که بوده است یا نه ؟

عدالت

دوران  راهنمایی  توو درس تعلیمات دینی یه پرسش مطرح بود به این مضموم : 

 که  هرآنچه از خدا سر بزند عین عدالت است یا خداوند چون عادل است همواره  در مسیر عدالت است ....   

اون سالها خیلی فرقش رو احساس نمی کردم ....  ولی الان احساس می کنم اگه  قسمت اول قبول نداشته باشی در واقع خدا رو قبول نداری .

. عدالتی که تو ذهن ما نقش بسته هیچ ربطی به عملکرد خدا نداره ....  به اطرافتون  نگاه کنید انصافا با مغز و تعاریف انسانی  بی تعارف باید بگیم  خدا عادل نیست ... اگه از عقوبت حرف مون نترسیم همه به این جمله رسیدیم ... به سرنوشت خودتون و اطرفیانتون نگاه کنید ...به دنیای وحش که هر حیوونی غذای حیوون دیگریه نگاه کنید به دنیای انسانها که روزانه میلیونها حیوون رو قصابی می کنه تا زندگی کنه نگاه کنید .  به چرخ زمونه و تاریخ نگاه کنید ...

نمی دونم  برای هزارمین بار بهم ثابت شد با  عقل به تنهایی ره به جایی نمی بریم 

باید به یه ایدولوژی  و روشی معتقد بود هرچند قسمتی هایی از اونو نفهمیم ... یا باید به خدا معتقد نبود هر چند حسش می کنیم .